🚩
#رکسانا
#قسمت_هفدهم
لینک قسمت شانزدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/14871
((بعد یه نگاه به خیابونا کرد و گفت))
- کجا میری مانی؟
مانی- یه دقیقه بشین و هیچی نگو!
- چطور شد رفتین تو کار سینما؟
ترمه- تو مهمونی یکی از دوستام، همین آقای... شرکت داشت. وقتی منو دید از چهرهم خوشش اومد و بهم پیشنهاد داد منم که چارهای نداشتم قبول کردم و اونم منو بهیه تهیهکننده معرفی کرد!
- از این کار خوشتون میآد!
ترمه- اوّلش آره امّا حالا نه!
- چرا؟
ترمه- بهدلائلی که بعداً بهتون میگم!
- برای این فیلم قراره چقدر دستمزد بگیرین؟
ترمه- فعلاً که قراردادم ندارن!
- متوجه نمیشم!
ترمه- این برداشت اّول بود مه بِهَم خورد!
((نگاهش کردم که خندید و گفت))
- بعدا براتون تعریف میکنم!
((دیگه منم چیزی نگفتم. مانیم ساکت شد و یه ده دقیقه بعد جلو یکی از ساختمونای پدرم و عموم نگه داشت و برگشت طرف ترمه و گفت))
- از این ساختمون خوشت میآد؟
((ترمه از شیشه ساختمون رو نگاه کرد و بعدش گفت))
- خیلی قشنگه! جاشم عالیه! مال شماهاس؟ خونهتونه؟!
مانی- نه! خونهمون زعفرانیهس!
ترمه- پس اینجا چیه؟
مانی- بابام و عموم ساختنش! دو طبقهش خالیه فعلاً.
ترمه- خب!؟
«مانی همونجور که حرکت کرد میگفت»
- خونهتو پس بده و بیا اینجا.
ترمه- چیکار کنم؟!
مانی- اسبابکسی کن بیا اینجا!
«ترمه ساکت شد و هیچی نگفت. مانیم راه افتاد طرف همون آدرسی که بهمون داده بود. یه خرده که رفتیم ترمه گفت»
- شماها خبر دارین چرا پدراتون خواهرشونو طرد کردن؟
- نه! اصلاً! یعنی تا امروز حتی نمیدونستیم که عمه داریم امّا امروز یه چیزایی فهمیدیم! امّا خیلی کم! ولی عمع قول داده که برامون تعریف کنه!
ترمه- پدراتون فهمیدن که شماها فهمیدین یه عمه دارین؟
- آره! همین امروز! خیلیم تعجب کردن!
ترمه- اصلاً جریان چی بود؟!
- ما تازه رسیده بودیم دَم خونه که یه دخترخانم بهنام رکسانا جلو خونه منتظرمون بود!
ترمه- رکسانا؟!
- آره! میشناسیش که؟!
ترمه- آره، دختر خوبیه!
- خلاصه بهمون گفت که شما یه عمه دارین و فرستاده دنبالتون! ماهام اوّلش باور نکردیم امّا بعدش دیدیم موضوع حقیقت داره! رفتیم خونهش و دیدیمش! اونم یه چیزایی بهمون گفت و خواست که ترو پیدا کنیم و برتگردونیم!
ترمه- همین امروز؟!
- همین امروز!
«دیگه چیزی نگفت تا حدود یه ربع بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو خونهش. یه جایی بود نزدیک چهارراه ولیعصر، تو یکی از کوچه های فرعیش!
وقتی رسیدیم، پیاده شد و گفت»
- حالا همسایهها ماهارو با همدیگه ببینن و یه فکرایی میکنن!
مانی- آماده باش که اسبابکشی کنی!
ترمه- آخه...
مانی- آخه نداره!
«برگشت منو نگاه کرد که بهش گفتم»
- شما دیگه تنها نیستین ترمه خانم! شما دو تا دایی دارین و دوتا پسردایی!
حرف مانی رو گوش کنین!
ترمه- آخه من هنوز سه چهار ساعت نیست که شماها رو دیدم!
- درسته امّا بهمحض به دنیا اومدن شما، من و مانی پسرداییهاتون بودیم و پدرامنوم داییهاتون!
ترمه- آخه من که دختر...
- دیکه این حرفا رو نزنین!
مانی- حالا بگو ببینم! فردا چیکار میکنی؟
ترمه- تا ساعت دوازده که خوابم! راستی شمارهم رو بنویس!
«مانی موبایلش رو درآورد وگفت»
- بگو!
«ترمه شماره ی خونهش رو داد و مانی زد تو موبایلش و گفت»
- موبایل نداری؟!
ترمه- نه! پول ودیعه ی اینجا رو بهزور جور کردم!
«از تو جیبم موبایلم رو درآوردم و دادم بهش و گفتم»
- اینو بگیرین تا بعداً یه دونه برانون بخریم!
ترمه- آخه اینکه نمیشه!
- چرا، میشه.
«شماره ی موبایلم رو بهش دادم و گفتم»
- برعکس موبایل مانی، موبایل من خیلی کم بهش زنگ میخوره! اگرم احیاناً کسی خواست با من صحبت کنه، شماره ی موبایل اینو بهش بدین!
ترمه- چه جوری باهاش کار میکنن؟!
«مانی زود بهش یاد داد و گفت»
- فعلاض همینجوری باهاش کار کن تا بعداً کارای دیگهش رو بهت یاد بدم!
«بعد کارتش رو داد بهترمه و ترمه یه نگاه بهش کرد و گفت»
- آفرین! مهندسم که هستی! شما چی هامونخان؟
مانی- باهمدیگه کار میکنیم! یعنی وقتی یه ساختمون رو شروع میکنیم، من مهندسیِ کارو دستم میگیرم و هامونم فرقومرو دستش میگیره!
- زهرمار!
«ترمه شروع کرد خندیدن که مانی گفت»
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻
@Dastanvpand 👈🏻💓