🚩
#رکسانا
#قسمت_بیستویکم
عموم - من میدونم کجاس! حتما رفته دنبال پدر سوختگی ش!
(( مادرم که همیشه از مانی دفاع میکرد زود گفت ))
- خان عمو شما همیشه به این بچه بدبینین!
عموم - زن داداش هنوز اینو نشناختین! اگه بچه منه ! من میدونم چه جونوریه!
(( زری خانوم کارگرمون که داشت برامون چایی می اورد تا اینو شنید گفت ))
- نگین تو رو خدا خان عمو! مانی گله!
عموم - این پدر سگ همه شما رو گول زده! من فقط اینو میشناسم ! حالا بشینین و صبر کنین تا بیاد و بعد قضیه رو معلوم کنید که کجا بوده!
مادرم - حالا شما چایی تون رو میل کنین! هر جا باشه الان دیگه پیداش میشه!
(( تا عموم چایی ش رو برداشت که بخورده یهو مانی کلید در رو انداخت و در رو باز کرد و اومد تو! تو دستش یک کیسه نایلون بود ! از همون دور داشتیم نگاهش میکردیم که داد زد و گفت :
- صبحونه که نخوردین؟! رفتم نون تازه خریدم!
(( تا اینو گفت مادرم یه نگاه به عموم کرد و گفت ))
- دیدین حالا خان عمو؟! بچه م مرد شده دیگه! حالا باید واقعا براش به فکر زن گرفتن باشیم!
(( داشتم همینطور نگاهش میکردم! داشت همینطور که از در حیاط میومد جلو! به باغچه و درختها نگاه کرد و گفت ))
- ادم وقتی صبح زود بلند میشه چه حال خوبی داره! هامون تو هم از این به بعد صبحا زودتر بلند شو و ببین چه حالی داره! ببین چه کیفی داره! ادم احساس زنده بودن میکنه! چیه همش گرفتی خوابیدی؟
(( یه نگاه بهش کردم و گفتم ))
- چشم!
(( بعدش اومد جلو و به همه سلام کرد و گفت ))
- چه خبر بود دکون نونوایی! غلغله!
(( بعد کیسه نایلون رو که توش چند تا نون بربری تیکه تیکه شده بود رو داد دست من و گفت ))
- همونجا دادم با چاقو تیکه تیکه اش کردن که راحت تر بزارینش تو فریز!
(( بعدش یه چشمک به من زد ! کیسه رو از دستش گرفتم که زری خانوم گفت ))
- پیر شی الهی! دستت درد نکنه! دیگه وقت زن گرفتنته مادر!
(( تا زری خانوم اینو گفت ! مانی سرش رو انداخت پایین و با خجالت گفت ))
- زیر سایه بزرگتر ایشالا!
(( کیسه رو بردم و دادم به زری خانوم . اونم گرفت و رفت طرف ساختمون. منم دنبالش رفتم ! چند قدم که رفتم انگار دستش خورد به نون ها! برگشت که یه چیزی بگه که بهش اشاره کردم و گفتم ))
- نون ها سرد میشه زری خانوم ! بیا که حسابی گرسنمه!
(( زود با خودم بردمش تو ساختمون که اروم بهم گفت ))
- مادر اینا که انگار همین الان از تو فریز در اومده!
- هیچی نگو زری خانوم ! این نون مدلشه ! نونوایی میزارتش توی فریز که وقتی نونشون تموم میشه بدن دست مردم کارشون راه بیافته!
- وا! خاک بر سرم! دیگه باید از نونوایی هم نون فریز شده بخریم؟!
- حالا جلو عمو اینا نگو! بفهمن به مانی توپ و تشر میزنن!
زری خانوم - من غلط بکنم! الان همچین گرمشون میکنم که انگار تازه از تنور درشون اوردن!
- دست شما درد نکنه!
(( زری خانوم رفت طرف اشپزخونه و منم برگشتم سمت حیاط و روی تخت بغل مانی نشستم . پدرم یه خنده ای کرد و به مانی گفت ))
- چه خبر عمو جون؟
(( مانی یه اهی کشید و گفت ))
- هیچی نیست عمو جون ! یه زندگی یکنواخت که دیگه خبری توش نیس! نه تفریحی نه سرگرمی یی نه تغییری نه تحولی ! هیچی! از صبح که ادم از خواب پا میشه یه تکراره! دیگه کم کم از بس با این هامون حرف زدم و نشست و برخاست کردم! دارم حالت افسردگی روحی پیدا میکنم! این هامون م مثل ماست میمونه! صد تا جمله باید بهش بگی تا یه جمله جوابت رو بده! به جون شما عمو جون از تنهایی داره این دلم میترکه! نه همصحبتی نه دوستی نه تنوعی!
(( اینا رو گفت و سرشو انداخت پایین که پدرم گفت ))
- اینا درست میشه عمو جون! به وقتش همه چی درست میشه!
مانی - اخه کی عمو جون؟! به جون این هامون دلم میخواد برم یه جایی که هیچکس نباشه ! اینقد فریاد بزنم! اینقد فریاد بزنم!
مادر - اخه چرا؟!
مانی - خسته شدم از این تنهایی عزیز! دیگه داره موهام سفید میشه! حالا من به درک ! این طفلک هامون رو بگو! این دیگه داره کچل میشه ! پس فردا که خواستیم بریم براش خواستگاری باید موهای ماهوت پاک کن رو بکاریم رو سرش که عروس (( تو )) نزنه ! اصلا حالت فریزری پیدا کرده!
(( برگشتم یه نگاه بهش کردم که گفت ))
- نگاهش رو ببین ! عین مرده ته قبرستون! سرد ! کسل! بی روح! بی احساس! بلاتکلیف!بابا اخه به فکر باشین! نا سلامتی شما بزرگترای مائین!
(( پدرم برگشت یه نگاهی به من کرد و گفت ))
- نکنه اون حرفا رو تو برای خودت میگفتی؟!
- نه به خدا!
مانی - چرا حیا میکنی هامون؟! بگو که زن میخوای!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻
@Dastanvpand 👈🏻💓