🚩 با پیچیدن این خبر،بازار خواستگاری مادربزرگم گرمتر میشه و از دور و نزدیک خبر میرسه که خونواده های اشراف دیگه م خیال اومدن به خواستگاری مادربزرگم رو دارن!خب وقتی یه همچین چیزی به گوش همه میرسه،ترس می افته تو دل این دوتا جوون!چون ممکن بوده که واستگار بعدی از هر نظر نسبت به این دوتا بالاتر و بهتر باشه!این میشه که این دوتا قرار میذارن که با همدیگه دوئل کنن! یه روز صبح زود راه می افتن طرف بیرون شهر و همراه چند تا شاهد از جوون های اشراف و دوستانشون،بادو تا هفت تیر،مثل این فیلم های خارجی با همدیگه دوئل میکنن! تا خونواده هاشون با خبر بشن و بیان که جلوشونو بگبرن،یکی شون زخمی میشه،اونم یه زخم ناجور!اون جوونیم که زخمیش کرده بوده خیلی شرافتمندانه،خودش بغلش میکنه و همراه با بقیه میذارنش تو کالاسکه و می رسوننش به حکیم و دوا! مادر بزرگم که خبر دار میشه با عجله همراه با پدر و مادرش می رن بال سر اون جوون اما وقتی میرسن که دیگه کار از کار گذشته بوده و آخرای عمرش بوده!اون جوونم که اسمش سریو زآ بوده نمیدونم سریوشکا بوده،دست مادربزرگمو میگیره تو دستش و ازش خواهش میکنه که به عنوان احترام به خونش،سر این عهد بمونه و با رقیبش عروسی کنه و تو لحظه آخر عمرش مثل یه نجیب زاده دست مادر بزرگم رو میذاره تو دست رقیبش!رقیبشم که اسمش نیکولای بوده،بالا سرش اشک میریزه تا اون می میره! بعدشم به احترام مرگ رقیب شرافتمند،قرار می شه تا یه سال ازدواج نکنن! این خبرم تو شهر میپیچه و میرسه به شهرهای دیگه و میشه مثل یه افسانه!وچون اینا یه همچین احترامی برای رقیبشون قائل میشن و رقیبشونم تو لحظه آخر عمرش ازشون خواهش کرده بوده که به خاطر حفظ شرافت اونم که شده حتما با همدیگر ازدواج کنن،مردمم برای این عشق احترام قائل میشن! بعد از یه سال ،روزی که قرار بوده با همدیگر برن کلیسا و ازدواج کننريالقبلش مرن سر قبر سریوشکا و گل و این چیزا می برن و دوباره مثلا ازش اجازه میگیرن و بعدش میرن کلیسا.گویا نصف جمعیت شهر جمع شده بودن دم اون کلیسا که ببینن این دختر چه شکلی یا چه جوری بوده که به خاطر عشقش یه نفر کشته شده! اومدن اون جمعیت به کلیسا و جمع شدن تو خیابون باعث میشه که این ازدواج پر ابهت تر بشه!یعنی خانواده ها و اقوام عروس و داماد تو کلیسا بودن و مردمم جلوی کلیسا! وقتی مراسم تموم میشه و این دوتا زن و شوهر میشن یه مرتبه در کلیسا وا میشه و مادر و پدر و اقوام سریوشکا،با لباس سیاه عزاداری،آروم می آن تو کلیسا!خب میدونی که یه همچین رسمی نیس که تو مراسم عروسی،کسی با لباس سیاه وارد بشه! خلاصه اونام که زیا د بودن با لباس سیاه می آن جلو تا می رسن به عروس و داماد!و کلیسا صدا از صدا در نمی اومده و همه منتظر بودن ببینن جریان چیه! مادر سریوشکا میره جلو و از تو کیفش یا از تو جیبش یه بسته در می آره و میده به عروس و داماد و میگه((این کادو از طرف پسرمه برای شما))!عروس و داما د با تشکر و خجالت جعبه در بسته رو وا میکنن که توش یه انگشتره!دوباره تشکر میکنن که مادر سریوشکا میگه((یه کادوام از طرف خودم و پدرش و تموم اقوام براتون دارم))!اینو که میگه همه خوشحال میشن که همه چیز داره به خیر و خوشی پیش میره و مادر و پدر سریوشکا مسئله رو فراموش کردن و از خون پسرشون گذشتن هر چند دوتا رقیب خودشون به اختیار خودشون و خیلی مردونه با همدیگه دوئل کرده بودن اما بلاخره یه خون اون وسط ریخته شده بوده! پسر گلم که شما باشین،عروس و داماد و همه خوشحال میشن که یه مرتبه حالت صورت مادره عوض می شه!تو همین موقع همه کسایی که لباس سیاه عزاداری تن شون بوده زانو میزنن برای مثلا دعا!بعدش مادره با صدای بلند فریاد میزنه و میگه((من مادر سریوشکا از طرف خودم و همه اقوامم در این مکان مقدس ترو نفرین میکنم!تو می تونستی با یه انتخاب ساده جلوی کشته شدن پسرم رو بگیری!اما تو شومی!نحسی! ما همه نفرین میکنیم که تو و بازمانده هات هیچوقت در زندگی آرامش نداشته باشی و از خداوند می خواهیم که سایه شوم تو رو از این شهر دور کنه))! اینو که میگه یه دفعه ولوله میافته تو فامیل عروس و داماد و دست جوونا میره برای شمشیر هاشون می آد دوباره خون ریزی راه بیفته که پدر عروس و پدر داماد میرن جلو و همه رو ساکت میکنن و خانواده سریوشکا،همونطور که آروم اومده بودن تو،آرومم میرن بیرون!کشیشم برای اینکه زهر این قضیه رو از بین ببره،شروع میکنه به دعا خوندن و این چیزا و مراسم تموم میشه و عروس و داماد همراه با فامیلاشون از کلیسا میان بیرون! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓