🚩
#رکسانا
#قسمت_پنجاهوسوم
جونم برات که اون شبم میگذره و صبح میشه و بازم خدمتکارا میان سرکار و پدربزرگه میره بیرون و پشت سرش نجار میاد تو خونه و قفل درو درست میکنه
مادربزرگه که این جریان رو میبینه میره تو فکر که بفهمه این جریان چه صورتی داره شب قفل و میشکونه و صبح قفل و تعمیر میکنه حالا من میگم مادر بزرگ تو تو فکرت یه پیرزن ۷۰ یا ۸۰ ساله رو نیار اون موقع مادر بزرگم یه دختر خوشگل ۲۰ ساله و پدربزرگم یه جوون رشید و خوش هیکل ۲۷ یا ۲۸ ساله خلاصه اون روزم شب میشه و بازم پدر بزرگم همه خدمتکارا رو رد میکنه و میره بالا پشت در اتاق زنش اول یه دستی به دستگیره میزنه وقتی میبینه قفله یه لگد و برنامه دوشب قبل تکرار میشه با این فرق که دیگه جیغ و داد و اعتراض مادربزرگم تبدیل میشه به غرغر و گله گی
این شد چند شب ۳ شب که فردا صبحش بازم قفل در تعمیر میشه برنامه عادی تکرار میشه تا دوباره شب میرسه و پدربزرگ ما خدمتکارا رو مرخص میکنه
مادربزرگم که حواسش جمع بوده و گوشش به صدای رفتن خدمتکارا بلافاصله یه کمد رو میکشه میاره پشت در اتاق و یه میزم میذاره پشت کمد و میشینه منتظر پدربزرگه که کی میاد بالا
حالا بشین حالا بشین حالا بشین یه مرتبه میبینه نخیر ساعت از وقت دیشبی گذشت و خبری نشد زود میره و میز رو از پشت کمد ور میداره و دوباره میره میشینه منتظر یه خرده دیگه م میگذره اما میبینه بازم خبری نشد این دفعه کمدم از پشت در ورمیداره اما بازم میبینه صدایی نیس دوباره بلند میشه این دفه قفل درو وامیکنه و زود برمیگرده سر جاش رو تخت و میگیره میشینه تا بلکه م یه خبری بشه اما دریغ از یه صدای سرفه
آقایی که شما باشین مادربزرگم که دیگه به پدربزرگم عادت کرده بوده شک ورش میداره و آروم و بی سر وصدا در اتاقش وا میکنه و میره بیرون ویه سر گوشی آب میده که ببینه پدر بزرگه کجاس اما هرچی نگاه میکنه کسی رو نمیبینه برای همین راه میافته و از پله ها میره پایین خونه های اونام که مثل آلونک های ماها نبوده قصر و کاخ و این چیزا بوده و ده تا اتاق طبقه بالا و ده تا اتاق و سالن و کتابخونه و ناهار خوری و چی و چی و چی طبقه پایین
مادربزرگم راه میافته و میره پایین و آروم و بی سر و صدا شروع میکنه به گشتن این اتاق رو میگرده میبینه شوهرش نیس اون اتاق رو میگرده میبینه شوهرش نیس اون یکی اتاق تو آشپزخونه تو سالن پذیرایی نخیر شوهرش نیس که نیس آخرین جایی که به عقلش میرسه اتاق مطالعه بوده راه میافته میره جلو اتاق مطالعه که میبینه درش قفله این دفعه نوبت این یکی بوده که با دست و لگد بیافته به جون در اتاق یه ۷ , ۸ , ۱۰ تایی که مست و لگد میزنه به در اتاق پدربزرگم درو وامیکنه و حالا دیگه بعد از یه سخنرانی از این و یه نطق آتشین از اون یکی یا اصلا بدون حرف و سخن این زن و شوهر با همدیگه آشتی میکنن
این تا اینجا دستت سپرده تا بقیه ش رو برات بگم
اینو گفت و آروم از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون دو سه دقیقه بعد با چند تا قرص و یه لیوان آب برگشت که جلوش بلند شدم و همونجور که داشت میشست رو مبل گفت
راحت باش عمه خودتو معذب نکن
این قرصا چیه
عمه هیچی قرص فشار و قند و قلب و اعصاب و همه چی آدم که پا به سن میذاره مونسش میشه قرصاش دیگه با قرص و کپسول هاش زندگی میکنه یعنی اینجا اینطوریه تو خارج یارو بازنشسته که میشه تازه شروع میکنه دنیا رو گشتن پیرزن هفتاد ساله صبح که میشه آرایش میکنه و تر وتمیز میره تو پارک میشینه به پرنده ها دونه میده و اگه بری پیشش بشینی و باهاش حرف بزنی ده سال جوون میشی اینجا با جوون ۲۰ ساله ش اصلا نمیشه حرف زد عین هفت ترقه س چرا اعصاب براش نمونده طقلکا نه آینده ای نه گذشته ای نه خاطرات قشنگی زمان حالشونم که داره مفت مفت میگذره من این وسط موندم که این جوونا وقتی به سن و سال ما برسن یعنی اگه از هرویین و خود کشی و هزار تا بلای دیگه جون سالم در ببرن و به سن و سال ما برسن از جوونی و گذشته شون چه خاطره ای دارن
اینو گفت ویکی یکی قرصاشو خورد و لیوان رو گذاشت رو میز و یه سیگار روشن کرد که گفتم
اگه ناراحتی قلبی دارین سیگار اصلا براتون خوب نیس
یه خنده ای کرد و گفت
من عمر خودمو کردم شماها به فکر باشین هر ثانیه از عمر آدم ملیون ملیون قیمت شه مفت از دستش نده بذل و بخشش م نکن
از تو جیبم پاکت سیگارم رو آوردم و یکی روشن کردم که یه نگاهی بهم کرد و خندید و سری تکون داد و گفت
امان از نصیحت پیرزنا
خندیدم و گفتم
اخنیار دارین
یه پک به سیگارش زد و گفت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻
@Dastanvpand 👈🏻💓