✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ قدمهایم راتندمیڪنم ڪہ یڪ دفعہ بہ ڪسے میخورم و نفسم را درسینة حبس میڪنم!... بطرے آب را دردستم فشار میدهم. یحیے برمیگردد و بادیدنم مات میماند. چهره اش در تاریڪ روشن راهرو دیدنے است! چشمهای گرد و دهان نیمہ بازش... لبم را مے گزم و داخل اتاقم مے دوم.. ❀✿ دستہ ے ڪولہ پشتے ام را روے شانہ محڪم میگیرم و میگویم: پس ڪے میرسیم!؟... یحیے زیرلب الله اڪبرے میگوید و بہ راهش ادامه میدهد.مسیر سختے را انتخاب ڪرده.ازبس ڪودن است! قراراست یلدا را پاگشا ڪنند، آن هم در کوه!...غر میزنم: خستہ شدما!..مے ایستد و دودستش رابالا مے آورد: اے واے ! میشه دودقیقہ ساڪت شید؟! احتمالا همہ درحال نوشیدن یڪ لیوان لیموناد خنڪ هستند ولے ما... گرچہ مقصر ڪلاس من بود ڪہ یحیے بہ پیروے از حرف عمو بہ دنبالم آمد. آهستہ قدمے دیگربرمیدارم، سنگ زیر پایم سرمیخورد و نفسم بند مے آید.سرجایم خشڪ میشوم و بلند میگویم: روانے! میفتم میمیرم! سرش را تڪان میدهد: مگہ دنیا ازین شانسا داره؟! جامیخورم!...بچہ پررو!.. دندان قروچہ اے میڪنم و باحرص میگویم: خیلے رودارے! بہ فاصلہ ے یڪ قدم ازمن بااحتیاط جلو میرود.دوست دارم از دره پرتش ڪنم تا اثرے از روے مبارڪش باقے نماند. ڪلاه آفتابے اش را برمیدارد و درمشت مچالہ اش میڪند. افتاب چشم راڪور میڪند! رفتارش واقعا عجیب است...چطور میتواند دربرابر من اینقدر مقاوم باشد؟! چہ چیزے بة او قدرت میدهد تا نگاهم نڪند... نسبت بہ من بے تفاوت باشد! گیج بہ پس گردنش خیره میشوم. افتاب سوختہ شده.همان لحظہ زیر پایم خالی میشود و سرمیخورم. باترس دست میندازم و مچ دستش را محڪم میگیرم...صداے جیغم در فضا پخش میشود...شوڪہ برمیگردد و بہ چشمانم خیره میشود.آب دهانم را قورت میدهم و لبخند دندان نمایے میزنم. گره ابروهایش باز مے شود و میگوید: الحمداللہ...نیفتادین!...و بعد چشمانش را میبندد: میشہ حالا دستمو ول ڪنید!.. دستش را رها میڪنم و دوباره لبخند میزنم... ڪلاهش را به طرفم میگیرد و میگوید: لبہ ے اینو محڪم بگیرید...منم یطرف دیگشو میگیرم... باتعجب نگاهش میڪنم. این بشر دیوانہ است! ❀✿ بہ نرمے و بایڪ خیز روے زمین میشینم و بہ مقابل خیره میشوم. دره اے وسیع و رنگارنگ...عجیب است پاییز!...زانوهایم رادرشڪم جمع میڪنم و دستانم را دورش حلقہ میڪنم. تاڪجا باید پیش بروم... خودم را ڪوچڪ ڪنم!... مقابلش ظاهرشوم...و طورے رفتار ڪنم ڪہ گویے فقیر نگاهش هستم! درڪے ندارم...مگر او مرد نیست!...نیازنمیفهمد؟! بہ جنس مخالفش گرایش ندارد؟! نڪند دختراست!...میخندم..ڪوتاه و تلخ!... چرا عمق نگاهش با محمدمهدے فرق دارد....چہ چیزے پایبند نگهش میدارد...پایبند بہ عقاید احمقانہ اش!....احمقانہ!... واقعا احمق است یا... هوفی میڪنم و چشمانم را میبندم... یعنے ڪارهایش تظاهر نیست؟!..تابہ حال دل بہ ڪسے نباختة....مگر میشود بااین ظاهر و موقعیت باڪسے نپریده باشد! تلفن همراهم زنگ میخورد.بابےحوصلگے بہ صفحہ اش خیره میشوم..." Arad"...بی اختیار ایشے میگویم و تماس را رد میڪنم. نمیتوانم تعریفے از جایگاهش داشتہ باشم...برادر..دوست پسر....دوست..نمیدانم!. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓