🚩
#رکسانا
#قسمت_شصت
-مانی-راستی آقا هامون سلام!
نگاهش کردم که رکسانا با خنده بلند شد و رفت براش چای آورد و دوباره نشست که من به مانی گفتم:داشتم با رکسانا خانم حرف میزدم که تو اومدی.
مانی-خب شما ادامه بدین اصلا من آدم حساب نکنین!
رکسانا زد زیر خنده که بهش گفتم:من مفهوم سوالاتتون رو نفهمیدم!میشه دوباره اونا رو بپرسین؟
رکسانا-باید همون دفعه اول گوش میکردین!
-منظورتون از پیرامون زندگی چیه؟
مانی-یعنی محیط زندگی.
-تو حرف نزن!
رکسانا-من گفتم دیدتون چه پیرامونی از زندگی رو شامل میشه؟
مانی-دارین مسئله هندسی حل میکنین؟
-باید چه چیزایی رو شامل بشه؟
مانی-شامل طول به علاوه عرض ضربدر دو!میشه کل پیرامون!
رکسانا خندید و گفت:همین؟!
مانی-مساحت رو که نخواسته بودین!
یه چپ چپ بهش نگاه کردم و بعدش به رکسانا گفتم:حتما شما از این ایده های آنچنانی دارین؟!
رکسانا-میتونه اینطوری باشه!
-خلق و توده و ...!
رکسانا-اینام جزئی از زندگیه!
مانی-اجازه؟!یعنی طول و عرض دیگه به درد نمیخوره؟!
رکسانا دوباره خندید.
مانی-دارین درس و مشق کار میکنین؟!خوش بحالتون!واقعا شاگردان ممتاز به شماها میگن!اینطوری میشه که امثال شما همیشه رتبه اول رو کسب میکنن دیگه!تا تنها میشن میرن سر طول و عرض و پیرامون!ترو خدا به منم یاد بدین شاید عکس منم بعنوان محصل نمونه انداختن تو روزنامه!
رکسانا دوباره خندید و گفت:خیلی دلم میخواد از اونجایی که شماها ایستادین به زندگی و به قول شما خلق و توده و این چیزا نگاه کنم و ببینم از اون بالا این آدما چه اندازه ای ن!
مانی یه نگاه بهش کرد و بعد آروم اما طوری که رکسانا بشنوه بمن گفت:اوخ اوخ اوخ اوخ!این از اون کمونیستای دو آتیشس!
بعد برگشت طرف رکسانا و گفت:به به!بخدا روحم تازه شد!گفتم چرا تا یه نظر شما رو دیدم سوی چشمم زیاد شد!به به!دست حق به همراهتون!راستی آقا لنین چطورن؟خانم بچه ها؟آقا بزرگ؟از استالین خان چه خبر؟سرشون سلامته!چشمم کف پاشون!چه ابهتی!آدم چشمش که به سبیلای مبارک و پر پشتشون می افته بی اختیار وادار به تحسین میشه!ترو خدا سلام آتشین ما رو خدمتشون برسونین!ای وای خدا منو مرگ بده! داشت یادم میرفت!از آقای چه گوارا چه خبر؟!چند وقتی یه خبری ازشون نیس!سلامتن!کاشکی یه روز این مسکو ما رو مطلبید میرفتیم پابوس این بزرگورا!
اومدم یه چیزی بهش بگم که اروم گفت:بدبخت پاشو بریم که داره اجل دوره سرمون پر پر میزنه!این دختره چپیه!الان میره یواش تو اشپزخونه و از تو یه قابلمه یه شصت تیر روسی در می اره و میبندتمون به رگبار!پاشو تا زود در ریم!نیگا به ناز و ادا و خنده هاش نکن!از اون سنگدلای بی رحمه!
رکسانا شروع کرد به خندیدن که مانی زود گفت:باور کنین من و هامون دورادور ارادت خالصانه ای به این اقایون داریم!اتفاقا چند وقت پیش آقای لنین یه کتاب جدید بیرون دادن!واقعا چه قلمی!من به تمام رفقا پیشنهاد میکنم دو تا سه تا از این کتاب بخونن!چه ایده هایی!چه مکتبی!
-مانی یه دقیقه ساکت میشی یا نه؟!اصلا بلند شو برو یه جا دیگه!
مانی-آی به چشم توام تا هنوز بلاملایی سرت نیومده پاشو با من بیا!
رکسانا-مانی خان من نه کمونیستم نه چیز دیگه!
مانی-شوخی میکنین!
رکسانا-نه!جدی میگم!
مانی-من باور نمیکنم که شما به یه همچین مکتبی با چیزی ایمان داشته باشین!
رکسانا-باور کنین!من حتی ازشون خوشمم نمیاد چه برسه که پیروشون باشم!
مانی یه نفسی کشید و گفت:خدا رو صد هزار مرتبه شکر!کاملا حق با شماس!مکتبشون انقدر مزخرف بود که خودشونم ولش کردن!ببخشین شما به چه مکتبی ایمان دارین؟
رکسانا-مکبت انسانیت!
مانی-جدید اومده؟!فکر نکنم تا حالا کسی اسمشو شنیده باشه!
رکسانا دوباره زد زیر خنده و گفت:چرا!هم اسمش رو شنیدن هم خیلی ها عضوشن!
مانی-آهان!همونکه حضرت ادم رییسشه؟!
رکسانا-اون و تمام آدمای دنیا!
مانی ببخشین!مبارزه مسلحانه و این چیزا که تو این مکتب نیس!
رکسانا-تنها مبارزه تو این مکتب مبارزه با زشتی و پلیدی درون نفس انسانه!
-مانی اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی نه من نه تو!
برگشتم طرف رکسانا و گفتم:معنی این حرفاتون چیه؟
رکسانا-منظوری نداشتم همینجوری گفتم!
-اگه فکر میکنین چون ماها پولداریم انسانیت رو فراموش کردیم اشتباه میکنین!من میخواستم کمی با شما صحبت کنم اما...
دیگه چیزی نگفتم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من هر سه تایی ساکت شدیم یه خرده بعد رکسانا گفت:من از حرفام منظور خاصی نداشتم فقط یه حسادت احمقانه بود!
-یه زخم زبون بی دلیل!
رکسانا-بی دلیل؟!
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻
@Dastanvpand 👈🏻💓