مانی_حالا تو پاشو یه زنگ بهش بزن. کاری باهاش ندارم که بهش زنگ بزنم یعنی حرفی برای گفتن ندارن. یه نگاه بمن کرد و گفت:خب اگه حرفی برای گفتن نداری دیگه هیچی من با خودم فکر کرده بودم که حالا ولش کن!راستی تولدت نزدیکه آ! چطور یادت مونده؟ مانی_مگه میشه یه دقیقه بگذره و من بتو فکر نکنم؟تو مثل برادر منی!تازه از برادرم بمن نزدیکتری!برای همینم با عزیز اینا فکرامونو گذاشتیم رو همدیگه و گفتیم برای تولدت چه کادویی بخریم که هم ازش خوشت بیاد و هم بتونی ازش استفاده کنی! نه دیگه! از این کارا خوشم نمیاد!همینقدر که به فکرم بودین برام کافیه! اومد جلو و صورتم را ماچ کرد و گفت:ایشالله دردای تو به جون من بخوره که انقدر مناعت طبع داری اما جشن تولدت بی کادو میشه؟ خندیدم و گفتم:پس فقط یه چیز کوچیک. مانی_کوچیکه بجون تو یهعنی اصلا چیز قابل داری نیست. پس بهم نگو تا وقتش. مانی_نه باید بگم شاید خودتم نظری در موردش داشته باشی !چون بعدا ازمون پسش نمیگیری. خب چی هس حالا؟ مانی_اول عزیز رو میگم و بعدش به ترتیب. عزیز:صندلی چرخدار. عمو:یه رادیو کوچیک دو موج. بابام:یه عینک ته استکانی. منم یه پتو!بعدش صبح به صبح که من میخوام برم دنبال لذات مادی و دنیوی ترو میشونم رو این صندلی و عینکت رو میزنم به چشمت و رادیوتم میدم دستت و پتو رو هم میپیچم دورت که سوز بهت نخوره و میبرمت جلو پنجره تو آفتاب که همه میکروبات کشته بشه و هم همونجا بشینی و از شیشه گذر عمر رو تماشا کنی چطوره؟از کادوهات راضی هستی؟ داشتم میخندیدم که رفت طرف تلفن و گوشی رو برداشت و یه شماره گرفت و یه خورده بعد 2 تا فوت توی گوشی کرد و بعد گفت:الو الو آزمایش میکنم!یک دو سه چهار!صدا میاد؟ بعد یه خورده گوش کرد و گفت:ببخشین!آسایشگاه سالمندان و معلولین کهریزک؟ خواهر سلام علیکم میخواستم ببینم شما جا برای یک برادر معلول ذهنی دارید؟ یه خورده گوش داد و دوباره گفت:نه نه! همه وسایل رو خودش داره صندلی چرخدار و رادیو و پتو براش گرفتیم!فقط مونده یه دست دندون عاریه که سفارش دادیم فردا حاضر میشه و میرم خودم براش میگیرم و میذارم دهنش و میارم خدمتتون!دیگه جون شما و جون این بابا بزرگ ما! دوباره یه خورده مکث کرد و بعد دوباره گفت:نه نه! درسته که بزرگ خاندان ماست اما بیچاره سن و سالی نداره!یعنی اگه یه بار دیگه ستاره هالی نزدیک زمین بشه جمعا هفت دفعه اس که به رویت بابابزرگمون رسیده. همونجور که میخندیدم بهش گفتم:بذار گوشی رو خودتو لوس نکن. گوشی رو گرفت طرفم و گفت:بیا خودت بذار. تا ازش گرفتم گفت:فقط قبل از اینکه بذاری سرجاش یه الو توش بگو. آروم گوشی رو گذاشتم دم گوشن و گفتم:الو. رکسانا_سلام هامون خان. باورم نمیشد این کور شده شماره عمه اینارو گرفته باشه!یه مرتبه هول شدم و گفتم:ببخشین شمایین؟ رکسانا_خودمم انگار آمادگی نداشتین؟ چرا! یعنی نه!یعنی داشتم. شروع کرد به خندیدن!مونده بودم چی بهش بگم!هی به مانی اشاره میکرم که یعنی چی بگم!اونم فقط نگاهم میکرد!دیدم اینطوری زشته زود به رکسانا گفتم:ببخشین یه لحظه گوشی خدمتتون. دستم رو گذاشتم رو دهنی گوشی و به مانی گفتم:عجب خری هستی!حالا من چیکار کنم؟ مانی_هول نشو آروم باش یه دقیقه صبرکن! زود یه صندلی کشید و منو نشوند روش و جاسیگاری و سیگار فندکم گذاشت جلوم رو میزو گفت:الان دیگه حتما احساس راحتی میکنی. آره اما چی بگم؟ زود یه کتاب از تو قفسه در آورد و داد بمن و گفت:فصل 4 این کتابو شروع کن براش خوندن. گمشو مانی حالا وقت شوخیه بگو چی بگم. زود یه صندلی ام برا خودش گذاشت و نشست بغل من و گفت:بگو میخواستم باهاتون صحبت کنم. زود دستم رو از دهنی تلفن برداشتم و گفتم:ببخشید میخواسم اگه امکانش هست باهاتون صحبت کنم. رکسانا_چرا که نه. خیلی ممنون. رکسانا_در مورد چی میخواین حرف بزنین؟ موندم چی بگم زود دستم رو گذاشتم رو تلفن و به مانی گفتم:میگه در مورد چی میخواین حرف بزنین؟بگو زود. مانی_بگو در مورد پیری و کوری و زمینگیری و از کار افتادگی و بازنشستگی زودرس!بگو نظر شما چیه؟ مرده شور اون قیافه ات رو ببرن مانی که هیچوقت دست از شوخی ورنمیداری. مانی_آخه اینم سواله که میکنی؟ یه چپ چپ بهش نگاه کردم و گوشی رو گذاشتم رو گوشم و گفتم:ببخشین رکسانا خانم راستش کمی هول شدم. رکسانا_چرا؟ نمیدونم. رکسانا_پس بذارین من شروع کنم!بخاطر حرفای امروزم ازتون معذرت میخوام. نه من باید بخاطر رفتارم ازتون معذرت بخوام. رکسانا_من اون حرفارو زدم پس من باید معذرت بخوام. اون رفتار از من سرزده پس من باید معذرت بخوام. رکسانا_خب میتونیم هردومون از همدیگه معذرت خواهی کنیم. اره میتونیم هر دو عذرخواهی کنیم. مانی_چه جالب بین این همه موضوع که یه دختر و پسر میتونن در موردش با هم دیگه صحبت کنن موضوع عذرخواهیهای دو نفره و پوزشهای تک نفره رو انتخاب کردین؟ رکسانا_مانی خان هستن؟ مثل همیشه چرت و پرت میگه. رکسانا_اونایی که وقتی با من صحبت میکردن گفتن چی بود؟