مى گفت قسمت دیگرى از ریه اش دچار فیبرز شده و دیگر از دست کورتن و داروهاى گشاد کننده ریه، کارى برنمى آید. اما حسین، لجوجانه از بسترى شدن در بیمارستان پرهیز مى کرد. بعدازظهر، با خوشحالى از اینکه به زودى پدر و مادرم را مى دیدم دنبال علیرضا رفتم. وقتى از پله ها پایین مى آمد، نگاهش کردم. شباهت عجیبى به حسین پیدا کرده بود. همان موهاى مشکى و مجعد، همان چشمان درشت و مشکى با نگاه معصوم و همان ابروهاى پیوسته و متمایل به شقیقۀ حسین را داشت. لبها و بینى اش کمى شبیه من بود. قدش نسبت به هم سن و سالهایش بلندتر و در نتیجه از آنها کمی لاغرتربود. با دیدن من، صورت کوچکش پر از خنده شد: سلام مامانى! - سلام عزیزم، خوش گذشت؟با گفتن این جمله، انگار در کلۀ کوچکش دکمه اى فشرده شد. تا به خانه برسیم یک بند حرف زد.- مامان، حسام امروز به من گفت گولاسه، فلفل بریز تو دهنش... مامان چرا چراغ سبز شد؟ مامان چرا کلاغها مى گن قار قار؟ امروز خانم مربى به من گفت آفرین پسر خوب، شقایق با امیرحسین دعواش شد، خاله ناهید هر دوشون رو دعوا کرد. ناهار ماکارونى خوردیم، سوپ هم خوردیم...به محض پیدا کردن فرصت، گفتم: علیرضا امروز چى یاد گرفتى؟پسرم با زبان، لبانش را لیسید و دوباره شروع کرد: - فصل پاییزه... هى برگا مى ریزه... هى سرده هوا... خیلى دل انگیزه،سرانجام وقتى در را باز کردم و علیرضا چشمش به حسین که مشغول روزنامه خواندن بود، افتاد، شعر خواندنش تمام شد و جیغ کشید: بابا حسین! سلام.رو به حسین که علیرضا را به خودش چسبانده بود، کردم: حسین، رفتى دکتر؟ - اهووم! - چى گفت؟ در میان بوسه هایش، خندید: هیچى! گفت حالت خوبه! سُر و مُر و گنده...دوباره مشغول بوسیدن علیرضا که حالا خودش را حسابى براى پدرش لوس کرده بود، شد. جلو رفتم و عصبى علیرضا را از آغوشش بیرون کشیدم: حسین درست حرف بزن ببینم چى شده؟ دکتر احدي چی گفت؟ حسین با ادایی بامزه لبهایم را بوسید و صداي علیرضا بلند شد:- اهه! اهه! چرا لباي مامان مهتاب رو بوس می کنی؟ ولی نوبت من که می شه می گه زشته، لپاي منو بوس می کنی؟ بی اختیار خنده ام گرفت و حسین را در آغوش گرفتم و رو به علیرضا که حالا عصبانی، دستان کوچکش را مشت کرده بود، گفتم: این باباي خودمه! تو برو براي خودت یکی دیگه بخر! طبق معمول هر روز، کشتی سه نفره مان شروع شد. چند دقیقه بعد، حسین نفس نفس زنان دستانش را بالا برد: آقا ما تسلیم!علیرضاي کوچک فاتحانه پشت پدرش ایستاد و گفت: هی! برنده! برنده! بعد از شام، وقتی علیرضا خوابید، با مهربانی دستم را دور کمر حسین انداختم و گفتم:- بالاخره نمی خواي بگی دکتر احدي چی گفت؟حسین با ملایمت لبها و پیشانی ام را بوسید: نگران نباش عروسک! چیز مهمی نبود.با بغض داد زدم: یعنی چی؟ تو چند وقته دایم سرفه می کنی، دستمالات رو نگاه کردم خون آلود بود... نفست زود می گیره، دایم لب و ناخن هات کبوده، باز می گی هیچی نیست؟ حسین چرا با خودت لج می کنی؟دستش را روي بینی ام گذاشت: هیس س! علیرضا بیدار می شه...دستش را از روي صورتم عقب زدم: بس کن! من احمق نیستم، بچه هم نیستم که سرم کلاه بذاري...خم شد و محکم در آغوشم گرفت: مهتاب، وقتی عصبانی هستی هزار بار خواستنی تر و خوشگل تر می شی... به خودم حسودي ام می شه! می دونم دلم براي همۀ حرکاتت تنگ می شه.همانطور که براي رهایی از قفل بازوانش، تقلا می کردم، گفتم: دلت تنگ می شه؟ مگه می خواي بري جایی؟ - آره، جایی که همه می رن. دکتر احدي هم امروز گفت باید یک ماه پیش بستري می شدم. گفت دیگه داروهاي گشاد کنندة ریه و کورتن چنان تأثیري در من نداره و ظرفیت ریه ام کم شده است. گفت ممکنه دچار عفونت ریوي بشم یا ایست تنفسی پیدا کنم... گفت باید بستري بشم... اما مهتاب، من عاشق تو و علیرضا و زندگی مون هستم. دلم نمی خواد حتی ثانیه اي رو هدر بدم. چه فایده داره من دو ماه بیشتر عمر کنم اما ده ماه روي تخت بیمارستان و دور از تو و بچه ام باشم؟ من به همون هشت ماه، اما در کنار شما راضی ام! قطعا تو هم همینطور... 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662