🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_یازدهم
با این حرفی که با اون قیافهی جدیش زد فلور دیگه نتونست نخنده، شیده اخمی به فلور کرد و رو به امیر گفت: برنامه هامونو باید با شما هماهنگ کنیم؟؟
امیر: توقع زیادیه اگه بخوام همچین کاری بکنید؟؟
شیده: نه خب فقط اگه صلاح بدونی کل روزو همینجا بشینیم
امیر: فکر بدیام نیست اگرم گشنمون شد فلور میره یچی میگیره میاره دور هم میزنیم
شیده: توام مگه قراره بشینی؟؟!
امیر: آره بابا هستم پیشتون، کجارو دارم برم؟!
شیده بلند شد ازکلاس بیرون رفت، از بیرون صدای امیر را شنید که به فلور میگفت: آخرش سر این بداخلاقیا یچی به این دوستت میگم
همین موقع شیده به کلاس برگشت و گفت: مثلاً چی؟؟؟؟امیر هول شده بود با دستپاچگی گفت: ببین خانوم رادمنش من میگم بیاید یکم برخوردامونو باهم مهربونتر کنیم، همین
فلور با دیدن حال امیرو بداههی مسخر ه اش خندید و با شیده از کلاس بیرون رفتند وقتی به محوطه رسیدند خندهی فلور تمام شده بود با حسرت گفت: یادش بخیر قبلنا عاشق همین چرتوپرت گفتناش بودم.
شیده همیشه مقابل فلور احساس عذاب وجدان داشت، هربار که امیر شیطنتی میکرد و سعی داشت دل شیده را به دست بیاورد، دل فلور هوایی میشد، ترم اول و دوم که بودند فلور عاشق امیر شد آنقدر عاشق که تمام کلاً س هایش را بخاطر دیدن او میآمد، اما امیر بجای او تمام توجهش سمت شیده بود، فلور هم این موضوع را فهمید، ناراحت شد، بهم ریخت، حتی چند وقت کلاس نیامد اما چیزی نگذشت که با این مسئله کنار آمد.
شیده همیشه با خودش میگوید: فلور دختر خیلی، خوبیه من هیچوقت نمیتونم به خوبی اون باشم، هرکی جای اون بود از من متنفر میشد اما اون نه تنها متنفر نشد بلکه شد بهترین دوستم.
شیده نفسش را بیرون داد و گفت: صد بار خواستم با امیر حرف بزنم نزاشتی.
فلور: چی میخواستی بگی؟ بری بگی لطفاً جای من فلورو دوس داشته باش؟ اون درگیره توئه.
شیده: تو که میدونی من درگیر یکی دیگم، اگه میزاشتی اینو به امیرم بگم شاید الان همه چی یه شکل دیگه بود.
فلور: نه هرجور دیگه ام که میشد برا من فایده نداشت، اصلاً تو میرفتی به امیرم میگفتی اونم بی خیالت میشد ازکجا معلوم اونوقت میومد پیش من؟ اگرم میومد حتماً یا برا فراموش کردن تو بود یا ترحم به من! در هر دو صورتشم دیگه شخصیت واحترامی برا من نمیموند درضمن ول کن این حرفارو من دیگه خیلی وقته به امیر فکر نمیکنم.
داشت دروغ میگفت، شیده این را خیلی راحت از نگاهش میفهمید همیشه خودش را مقصر میدانست حتی گاهی تصمیم گرفته بود از آن دانشگاه برود اما کامران به او اجازه نداده بود، احساس گناه اعصابش را تحریک میکرد فکر میکرد اگر او نبود فلور به امیرش میرسید، اما او که با امیر کاری نداشت حتی هیچ عکس العملی هم به دلبریهایش نشان نمیداد، به فلور خیره شد و گفت: من هنوزم میتونم برم باهاش
حرف بزنم، اسمی از تو نمیارم نمیگمم دوسش داری فقط میگم من پسرعمومو دوس دارم، تازه فرزادم که برگشته بهترین موقعیته.
فلور: شیده من کاری به تو و فرزاد ندارم کلاً قید امیرو زدم.
شیده: جون شیده رأس میگی؟ مطمئن باشم؟
فلور: آره بجون تو من کلاً بیخیال شدم.
شیده با این قسم کمی آرام شد و دیگر بحث را ادامه نداد.
ادامه دارد.....
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸