🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 وقتی رسیدیم پیاده شد و بعد از خدافظی رفت اون سمت خیابون که تاکسی سوار شه، منم کلیدو از جیبم دراوردم تا خواستم درو بازکنم سارا درو باز کرد سارا: سلام داداشی من: سلام خانوم چطوری؟ سارا: خوبم ولی دلخورم از دستت من: چراااا؟ سارا: چون اصلاً نمیای یسر بهم بزنی من: نازنازو امتحانام شروع شده، بعدشم مامان اینا که برگشتن دیگه تنها نیستم که نگرانم بشی سارا: نگران نیستم ولی خب دلم که تنگ میشه برا دایی امیر یه لحظه جاخوردم، دایی امییییر!!!!! چشامو ریز کردموگفتم: دایی امیر؟؟؟؟؟ سارا از خجالت صورتشو با دستاش پوشوندو گفت:حالا فعلاً که نه ولی یه چند ماه دیگه دایی میشی دستاشو از رو صورتش برداشتمو پیشونیشو بوسیدم، درسته سارا از من بزرگتر بود اما همیشه از بچگیش عادت داشت خودشو برا من لوس کنه منم نازشو بکشم، بهش گفتم: ای جونم مبارک باشه آجی خوشگله سارا: مرسی عزیزم، خلاصه ما الان یه خونواده کاملیم دیگه بیشتر بمون سر بزن من: چشم سارا: من دیگه برم خدافظ دایی جون من: دایی فدای جفتتون، بسلامت با خبری که سارا داد کمی حالم بهتر شده بود، واقعاً که تصور بچه‌ی سارا خیلی لذت بخش بود، سعی کردم یکم خودمو جموجور کنم تا بهونه برا سؤال جواب دست مامان ندم، تصمیم گرفتم امتحان بعدی که 2 روز دیگست خودم برم پیش شیده وماجرا رو بپرسم، یه نفس عمیق کشیدمو با یه لبخند ساختگی وارد خونه شدم. @dastanvpand ادامه دارد..... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌼🌸🌼🌸