💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗 💗💗🍃 💗🍃 🍃 💟سرگذشت واقعی با عنوان : 💗 قسمت پنجم پرهام همش آرزوم بود که تو رو در کنار عشقت ببینم امروز آرزوم بر آورده شد گفتم ارشیا حالا نمیخواد خودتو ناراحت کنی😔 بهم بگو اون لحظه تو چطور پیدات شد ارشیا گفت داستانش طولانیه میخوایین همین الان بهتون بگم که با اصرار منو الناز قبول کرد که ماجرا رو بگه ارشیا گفت روزی که تو گفتی پسری به اسم بابک شده رقیب من با خودم گفتم محاله این بابک 🙍♂تا الان از این رابطه بی خبر باشه و هر لحظه ممکنه که بهت آسیب برسونه رفتم پیش علی(یکی از بچه های بومی کلاسمون) وقتی مشخصات بابک رو بهش دادم اون گفت بابک رو میشناسه و دوست پسرخالشه و یه پسرشرخر با خودم گفتم پس با بد کسی در افتادیم به علی گفتم که منو با پسر خالش اشنا کنه که اگه یه موقع خواست به تو اسیب برسونه قبلش با خبر بشم خلاصه من با رضا💁♂ پسر خاله علی اشنا شدم کم کم رابطمون صمیمی شد که یه روز رضا اومد یه روز رضا اومداز اربطه تو الناز برام گفت و گفت بابک میخواد چیکار کنه اون روز گفت بابک منتظره که الناز با تو بره بیرون و تو رو جلوی الناز تا میخوری کتک بزنه😱 فورا بلند شدم اومدم خونه دیدم خونه ای وقتی ازت پرسیدم کجا میر گفتی میخوام با الناز برم بیرون فورا فهمیدم چه بلایی میخواد سرت بیاد وقتی رفتی بیرون تعقیبت میکردم و لحظه ای که ماشین بابک جلوت ترمز کرد فهمیدم میخواد دعوا بشه از اومدم پیشت و خواستم بری چون واقعا نمیخواسم اسیبی به تو اونم جلوی الناز بهت برسه گفتم اگه من بمیرم بهتر از اینه که رابطه تو با الناز بهم بخوره و وقتی شما دوتا فرار کردین بابک اومد گفت 💗 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 💗🍃 🍃💗🍃🍃 💗🍃💗🍃🍃🍃 💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662