🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_نه
آدرسو برا امیر فرستادم، وقتی رسیدم خونه عمو جهان خوشبختانه فرزاد خونه نبود، آوا رو کاناپه نشسته بود، کتایون اومد جلو بام سلام علیک و روبوسی کرد و تعارف کرد که بشینم وقتی نشستیم یه نگاه به آوا کرد و شروع کرد به غرغر کردن: میبینی شیده جون آوا چه دسته گل بزرگی به آب، داد؟؟ این همه پول کلاس کنکورومعلم خصوصی و کوفت و مرض بده اخرم خانوم رتبش اینجوری بشه حالا من جواب جهانو چی بدم؟ هی به من میگفت هرچی این بچه میگه انقد نگو چشم من میگفتم نه اینا همه جواب میده، کو جوابش حالا؟
با حرفای کتایون آوا زد زیر گریه و رفت تو اتاقش منم گفتم: خب زن عمو شده دیگه آوا خودشم الان ناراحته مطمئناً همه تلاششم کرده
کتایون: همه تلاشش تو سرش بخوره این اگه یه ذرم تلاش میکرد الان وضع اینجوری نبود، درس،نمیخوند که، صب تا شب با این دوستای بیکارتر از خودش داره چت میکنه، لپ تاپو تبلتو موبایلوهمه رو دور خودش میچید یسره تو گروهو کانالو یه تست میزد 4 تا پیام جواب میداد این که نشد درس خوندن
من: چی بگم والا حق با شماست حالا اگه اجازه بدین ببرمش بیرون یکم قدم بزنیم حالش یکم،سرجاش بیاد
کتایون: باشه عزیزم برید فقطزود برگردین چون وقتی جهان میاد خودش باید جوابگوی گندی که زده باشه
من: کتایون جون لطفاً، خب اینجوری باش حرف بزنین خیلی حالش بدتر میشه اون الان به اندازه کافی بهم ریخته شما یکم مراعاتشو بکنین
کتایون: کاش یکم این مراعات مارو میکرد
رفتم آوارو از اتاقش آوردم بیرونو رفتیم، چند قدم از خونه دور شدیم که امیر زنگ زد، مثل اینکه شرقی غربی بودن خیابون رو یادم رفته بود تو پیام بنویسم
ازم پرسیدوگفت 2 دقیقه دیگه اونجام، تلفنوکه قطع کردم آوا گفت: کی بود؟
من: امیر بود وقتی شنید چیشده خیلی ناراحت شد، اصرار کرد خودش بیاد دنبالمون
آوا: وای خدا آبروم پیش اینم رفت، الان وقت اومدن امیر بود شیده؟
من: کار بدی کردم؟
آوا: آخه دفه اولشه میخواد منو ببینه بعد با این قیافه با این حال؟؟
من: بیخیال مهم نیست که
آوا: کاش نمیومد
من: ببخشید من باید باهات هماهنگ میکردم، ولی حالا که تا اینجا اومده، بگم برگرده؟؟
آوا: اخه ریختمو ببین
من: امیر به این چیزا توجه نمیکنه که خیالت راحت
آوا: کی میاد؟
اینو که گفت ماشین امیر وارد خیابون شد منم یه لبخند برا حفظ ظاهر زدمو گفتم: اومد
رفتیم سوار شدیم من جلو نشستمو آوا هم روی صندلی عقب، آوا و امیرو بهم معرفی کردم خیلی کوتاه احوال پرسی کردن بعد امیر به من نگاه کردو گفت: خانوم ما چطوره؟
منم جلو آوا یه لبخند دلبرانه، به امیر زدمو گفتم: خوبم عزیزم
امیر: خب کجا بریم؟
من: آوا تو بگو کجا دوس داری بریم؟
آوا: هرجا خودتون راحتین
امیر: امروز شما مهمون مایی شما جاشو انتخاب کن
منم برگشتم سمت آوا و گفتم: آره عزیزم بگو
آوا: حوصلهی جای شلوغ ندارم فقط یجا بریم که خلوت باشه.
من: میخوای تو ماشین بمونیم؟
آوا: آره فکر خوبیه.
من: پس امیرجان همینجوری دور بزنیم که حال آوا بهتر شه هرجام یه بستنی آبمیوه ای چیزی دیدی نگه دار بگیریم همینجا بخوریم
امیر: چشم عزیزم
تو خیابون بعدی جلوی،یه قنادی واسادیمو امیر رفت بستنی گرفت یه جای دنج زیر سایهی درخت پارک کردیمو مشغول خوردن شدیم البته آوا فقط با بستنیش بازی میکرد منم خواستم سر حرفو بازکنم، گفتم: تو که شرایطشو داری دولتی نشد آزاد
آوا: آره ولی من اگه دولتی قبول میشدم موقعیتم خیلی بهتر میشد
من: از چه لحاظ؟
آوا: بابا گفته بود اگه سراسری قبولشم برام ماشین میگیره اما اگه آزاد برم خبری از ماشینو بقیه چیزا نیست
من: بقیه چیزا مثل چی؟
آوا: عمل دماغم
امیر یهو خندید یه تک خندهی کوتاه که شبیه تمسخر بود، منم یه چشم غره به امیر زدمو بعد به آوا گفتم: تو که دماغت خوبه به صورتتم میاد
آوا: آره ولی دوس داشتم عروسکی شه
امیر بازم یدونه ازون خندهها کرد و به من نگاه کرد سریع گفت: ببخشید
من: پس تو بخاطر ماشینو عمل دماغو اینا ناراحتی نه دانشگاه
آوا: نه شیده برا دانشگام ناراحتم، درسته اینا میزارن من دانشگاه آزاد برم ولی تو که مامان بابای منو میشناسی دیگه میخوان هی بم سرکوفت بزنن همش منو با اونایی که قبول شدن مقایسه کنن، وای مگه متلکای مامانم تمومی داره دیگه؟ همش میگه این همه خرجت کردیم آخرم باز باید خرجت کنیم بری آزادامیر: ببخشید آوا خانوم فضولیه، ولی مگه شما چقد خرج کردین؟ کلاسی چیزی میرفتین؟
آوا: بله راستش من برا همه درسام کلاس میرفتم، معلم خصوصی و پشتیبانم داشتم، کتابو جزوه و سیدی هم از همه رقم
امیر: خسته نباشی، خب پدر مادرتون حق دارن
من بهش اخم کردمو گفتم: امیییر
اوا: نه دیگه داره راستشو میگه
امیر: آخه پس چی یاد گرفتین تو اون همه کلاس؟
این مثلاً قرار بود چیزی بروش نیاره!!! بهش گفتم: عزیزم؟
بعدم وقتی نگاهم کرد یه لبخند بهش زدم که از صدتا اخم بدتر بود
#نویسنده_شیدا_