🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_چهار
(امیر)
امشب شب جالبیه، شب عروسی فرزاده و من برای همیشه خیالم راحت میشه که رقیبم از میدون بدر میشه، چند روز پیش آقا کامران تماس گرفتن منو به همراه خانواده دعوت کردن، اما چون پدرجان اصولاً حوصلهی جاهای شلوغ رو نداره ترجیح داد به همراه عیال مربوطه یعنی مادر بنده خونه بمونن.
دیروز با شیده رفتم لباس خرید، یه لباس بلند مشکی با یه گل نقرهای نگین کوب شده روی سینه سمت چپش، یه کفش نقرهای هم گرفت که ستش کامل شه، قرار شد منم کت شلوار مشکی با پیرهن طوسی بپوشم که با اون هماهنگ باشم. خداروشکر اون شب صیغه خوندیموامشب آقا کامران با خیال راحت شیده رو سپرده دست من، خودشون زودتر رفتن و قرار شد منم اول شیده رو ببرم آرایشگاه بعدم با هم بریم خونه ی بابابزرگش آخه قرار بود عروسی تو حیاط بزرگ اونجا باشه،
خیلی خوشحالم هم برا اینکه مصیبت فرزاد داره از زندگیم کم میشه هم برا اینکه امشب دست تو دست شیده میرموبعنوان همسر آیندش به همه معرفی میشم، به شیده هم اصرار کردم انگشتری که براش برده بودیمو دستش کنه آخه هیچوقت اونو تو دستش ندیده بودم، اما خداروشکر برا امشب انداخته بود و این یعنی اینکه تعهدش به منو قبول داره، بالاخره تو شلوغی امشب باید هواسم به عشقم باشه.
الان یه نیم ساعتی میشه تو ماشین جلوی آرایشگاه منتظرم، قبل از اینکه بره داخل یکم صدامو دورگه کردمو یه ابرومم دادم بالاو گفتم: نبینم آرایشت غلیظ باشه ها نمیخوام تو چشم همه باشی
اونم یه اخم کردو یکم چپ چپ نگام کردو بعدم بدون اینکه چیزی بگه رفت، چپ چپ نگاه کردنش یکم منو ترسوند، میترسم بره از لج سوین با آرایش عروس بیاد!
یه ربع دیگم گذشت، بالاخره شیده خانم تشریف فرما شدن وقتی اومد انصافاً کپ کردم خیلی جذاب شده بود، یه شال مشکیام رو سرش انداخته بود وقتی نشسته بود پیشم میدونستم حالش اصلاً خوب نیست و حوصلهی هیچیام نداره اما واقعاً نمیتونستم چشم ازش بردارم، آرایشش خیلی کمرنگو ملایم بود موهاشم خیلی ساده و جموجور جمع کرده بود از جلوام همه رو داده بود سمت چپ، فوق العاده زیبا شده بود. همینجوری تو صورتش خیره بودم که دستشو تو هوا جلوی چشمام تکون دادو گفت: معلومه کجایی؟ راه بیفت دیگه
من: چی؟
شیده: میگم کجایی؟
منم با شیطنت خندیدمو گفتم: راستش تو شب عروسی خودمون، میدونی من مطمئنم اونشب کل دخترای مجلس به خوشگلی تو حسودیشون میشه
سرشو بلند کرد و گفت: راه بیفت دیگه
حرکت کردم همهی حواسم به شیده بود، کاملاً مشخص بود ناراحته و این چیزی بود که منو عذاب میداد، تنها چیزی که یکم دلمو خوش میکرد این بود که امشب مراسمو از نزدیک ببینه و باورش بشه دیگه فرزادی در کار نیست. یه آهنگ شاد پلی کردموخودمم با انگشتام رو فرمون ضرب گرفتموبا خواننده همصدایی میکردم، صدام بد نبود گاهی اوقات بین جمع خونواده و دوستام میخونم، همه هم،تعریف میکنن بجز کسری که اونم طفلکی گناهی نداره کلاً شعورش به این چیزا نمیرسه، خلاصه من میخوندمو شیده هم به بیرون نگاه میکرد، حالا بماند که خواننده بعضی جاهاشو اشتباه میخوندو من ضایع میشدم، یه ساعت بعد به خونه ی حاج صابر رسیدیم، پیاده شدیمو دست تو دست شونه به شونه راه افتادیم، همینطور که از وسط راه میرفتیم و میخواستیم به میزای جلو که خونواده ی شیده بودن برسیم تو طول مسیربا همه سلام علیک میکردیمو شیده منو نامزدش
معرفی میکرد، با هر بار معرفی کلی قند خالص تو دل و روده من آب میشد، بالاخره به اصل کاریا رسیدیم آقا کامران و حاج صابرو خانومشونو از قبل میشناختم، با آقا جهانو همسرش، عمه ناهیدو شوهرش آقا نادرو دوقلوهاشون و همینطور آقا سامانو فرنوش خانوم آشنا شدم، هومنو آوارو هم شیده از دور بهم نشون داد، آخه اونا اون وسط در حال گرم کردن مجلس بودن، انصافاً زحمتی هم میکشیدنااا، عروسو دامادم، سرشون شلوغ بود شیده ازم خواست مزاحمشون نشیم منم که میدونستم مزاحمت بهونس گفتم باشه عزیزم. بین همشون عمو سامان با من رفتار صمیمیتری داشتو خیلی دوستانه برخورد کرد، منو شیده هم با اونو خانومشو دختربچهی شیرینش روی یه میز نشستیم. کلی حرف زدیمو خندیدیم، اما با وجود همهی اینا شیده نمیتونست غمو از تو صورتش پنهون کنه، دلم آتیش میگرفت وقتی اینجوری غمگین میدیدمش، همهی حسادتمو کنار گذاشتموتمام تلاشمو میکردم که عشقم آروم،بگیره، همش قربون صدقش میرفتم، براش میوه پوست میگرفتم، عین یه بچهی لوس بهونه گیر شده بود منم عین یه بابای دختر دوست نازشو میکشیدم. ساما ن و فرنوش گاهی به میزای دیگم میرفتن و یه کم اونجا مینشستن
ادامه دارد...
@dastanvpand
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸