🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شصت_نه
روزها گذشت و تابستان زرد وزرد تر شد، پاییز آمد پاییزی که به سرعت به نیمه رسیده بود و عجیب با پاییزهای گذشته تفاوت داشت، این تفاوت بر زندگی خیلیها سایه انداخته بود، سامان در این پاییز دیگر اعتیاد نداشت، دیگرمجرد نبود، دیگرحاج صابربا او سرسنگین نبود. فرزاد هم دیگر در غربت نبود و همینجا با عشقش زندگی میکرد، سارا مادر شده بود و کنار یحیی و پسرشان زندگی آرامی داشت، کسری برای خودش در بازار تهران یک فروشگاه باز کرد و ازلحاظ اقتصادی و کسب و کار از پدرش جدا شد، آوا برخلاف تصورش این پاییزدانشجو نشد اما تصمیمش برای درس خواندن، جدیتر شده بود و شیطنتهای کودکانهاش کمتر، برخی دیگر هم همان ماندند که بودندجهان هنوز یکدنده و کتایون هنوز به دنبال سوژه برای تمسخر، ناهید همان مهربان همیشگی و نادر همان معلم وظیفه شناس، هومن باز هم به دنبال پیدا کردن شریک زندگی آن هم به سبک خودش، حاج صابرو عزیز خانمم تغییر زیادی نکردند تنها چندتار موی سفید به سر پدربزرگ و چند چین و چروک بیشتر به دستهای مادربزرگ افتاده بود و چهرهای مهربانشان را دلنشین تر کرده بود.و اما شیده و امیر، بیشتر از همه زندگی برای این دو متفاوت شده بود، امیر دیگر مزاحم شیده نبود نامزدی بود که هر روز او را میدید، شیده آن دختر کور شده از عشق فرزاد نبود که هیچ چیز را نبیند اینبار میدید، امیر را، مهربانیهایش را، عاشقانههایش را، همه و همه را میدید و دیدن اینها هرروز عاشقترش میکرد
شیده چیزهایی که با فرزاد آرزو داشت و در خیالش مرور کرده بود الان در واقعیت با امیر آنها را لمس، میکندوعشق و احساسشان دو طرفه شده بود. شیده دیگر در مقابل امیرکوهی از یخ نبود، چشمهی زلالی شده بود که تمام مسیر زندگی را با او همراهی میکرد، حالا دیگر تمام عملهای عاشقانهی امیرعکس المل دلبرانه ی از شیده را به دنبال داشت.
بنا را بر این گذاشتند که تعطیلات عید عقد کنند و تابستان که هردو فارق التحصیل شدند جشن عروسی بگیرند و راهی زندگی مشترک شوند. تنها چیزی که این روزها آرامش همه را به ناآرامی تبدیل کرده بود دردهای.گاه به گاه امیر بود، این روزها قلب درد عذابش میداد قلبی که از کودکی با درد به دنیا آمد و عجین بود دیگر تحملش به انتها رسیده بود و زود از پا در میامد. با هربار دردش شیده اذیت میشد و امیر اذیت تر از اینکه باعث ناراحتی شیده شده، با تمام این روزهای تلخ و شیرین پاییز را به زمستان زمستان را به بهار رساندند و عقد کردند.
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
@dastanvpand