🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_نهم
شماره رو داد و خیلی سریع از دستم فرار کرد.چقدر حرف زدن باهاش شیرین و دلچسب بود!سریع شماره برادرشو گرفتم.یهو چیزی یادم افتاد.شاید اون پسره که باهاش بیرون میرفت داداشش بوده نه نامزدش.تو دلم رخت میشستن.
_بردار دیگه...اه...
(مشترک مورد نظر،پاسخگو نمیباشد.لطفا بعدا تماس بگیرید.)
دوسه تا بارش کردم و دوباره شماره رو گرفتم.این بار گوشی رو برداشت.
_بله،بفرمایید؟
_سلام آقا.
_سلام.شما؟
_میخواستم باهاتون حرف بزنم.
_راجع به چی؟
_...خواهرتون...
چندلحظه مکث کرد.احساس کردم صداش تغییر کرد.
_پرسیدم شما کی هستید؟درباره خواهرم چی میخواید بگید؟
_به این آدرسی که میفرستم تشریف بیارید،متوجه میشید.
وبلافاصله گوشی رو قطع کردم.چشامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
_وای چقد سخته!اووووف...
گوشیم زنگ خورد.نگاه کردم دیدم برادر خانوممه😜.دوباره نفسم بند اومد.چندثانیه صبرکردم و بعد جواب دادم:الو بله؟
_شما کی هستید که زنگ زدید میگید میخواید راجع به خواهرم باهام حرف بزنید؟شماره منو از کجا آوردید؟
_از خواهرتون گرفتم.
حدود بیست ثانیه شد که سکوت کرد.بعد گفت:مثه اینکه تو نمیخوای حرف بزنی؛کجا باید بیام؟
_آدرسو برات اس ام اس میکنم.
_باشه،فعلا.
_خداحافظ.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662