داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
‍ رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 27 سه جلسه ای که با هم به گفت و گو نشستند نتیجه داد و خیلی قاطع
‍ رمان قسمت 28 اسم فرهاد بی اختیار و دلی لبخندی به لب هایم آورد. - آهان اونوقت آدم برای خرید کردن حتما باید شوهر داشته باشه. - برای خرید لباس عروس بله حتما باید داشته باشه. چشمکی زد. چشم گرد کردم. - میخواهی بری لباس عروس بخری؟! با من؟! خندید و کیفش را به دست گرفت و با دست آزادش فشاری به کمرم داد و به بیرون هدایتم کرد. - کی از تو بهتر. تعادلم را حفظ کردم و دستش را پس زدم. هم قدم شدیم. - دختر نسبتاً خوب باید با همسرت برای این امر مهم بری. بیخیال جواب داد: اونم می‌بریم. خواستم باز برای نرفتن بهانه بیاورم که داد زد: حرف زدی نزدیا. قبول کردی بیای، باید بیای. پوفی کشیدم. واقعا حوصله پاساژگردی نداشتم. در پارکینگ پاساژ مورد نظر مریم، ماشین را پارک و پیاده شدیم. از دور متوجه مجید و فرهاد که کمی دورتر از آسانسور ظاهرا به انتظار ما ایستاده بودند، شدم. کمی حرکتم کند شد. -نگفته بودی فرهاد هم هست! سمتشان چشم ریز کرد. -حتماً مجید ازشون خواسته بیاد. من بی خبرم. شیطنتش گل کرد. - خوشحال شدی؟ نگاه چپ چپی حواله اش کردم. بعد از آن روز و ابراز علاقه ی بی پرده ی فرهاد هردو رفتارمان دستخوش تغییر شد. دلم پای ماندن داشت و عقلم پای گریز... لودگی های فرهاد در حالت خاموشی قرار گرفته بود و بیشتر نگاه پر گله اش حواله ی فرار های از سر اجبارم می شد. تغییر کرد... هر چه در این سال ها رشته بودم پنبه که خوب است دود شد و به هوا رفت... دیگر روی سردی نداشتم که به فرهاد نشان دهم... از غرورش که در مقابلم به هیچ گرفت خجالت می کشیدم. در مقابلش فقط سربه زیر شدن و گریختن چاره ام شد... تصمیم خود را گرفته بودم، یا زنگی زنگ یا رومی روم! باید پی سوال های بی جوابم می رفتم و خود را از زنجیر خیال و عذاب رها می کردم. نزدیکشان که رسیدیم مجید با متانت لبخندی نثار همسرش کرد. -سلام مریم خانوم. خسته نباشی. مریم هم، چون خودش جواب داد. -سلام از ماست آقا. همچنین. لبخندی به رابطه ی در عین محترمانگی عاشقانه اشان زدم و جواب احوال پرسی مجید را دادم. فرهاد با سری کج و لبخندی دلبرانه شرمنده ام کرد. -منم هستما! نگاه در بند کشیده ام زور بازو گرفت و زنجیر گسیخت. کور و کودن بود کسی که فرهاد را می دید ومتوجه شیفتگی نگاهش روی من نمی شد. لبخند کمرنگی برای دلجویی زدم. -سلام. شما که همیشه هستی. خیلی هم پررنگ و لعابی ماشالا! سر صاف کرد و تک خنده ای زد. -بله انقدر پررنگ که دل زدم و گریز ازم راه چاره شده! سر به زیر شدم. خیلی بد بود که به رویم آورد. -شیرین؟ از داخل خالی شدم و قلبم منقبض شد اما مقابل دو جفت چشم نامحرم این گونه صدا زدنش دلگیرم کرد. -فرهاد! کلافگی ام را نادیده گرفت. -جون فرهاد؟ من هم بی خیال حضور مجید و مریم که اتفاقا هر دو از دنیایمان باخبر بودند شدم. -این جوری صدام نکن! -چه جوری؟ من که ابایی ندارم. تو بگو چته؟ زیر چشمی آن دو را دید زدم. مریم به کمکم آمد. -آقا فرهاد، عسل امروز یه زائوی بچه سال داشته به هم ریخته، سر به سرش نذارین. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─