رمان
#به_تلخی_شیرین
قسمت 28
اسم فرهاد بی اختیار و دلی لبخندی به لب هایم آورد.
- آهان اونوقت آدم برای خرید کردن حتما باید شوهر داشته باشه.
- برای خرید لباس عروس بله حتما باید داشته باشه.
چشمکی زد.
چشم گرد کردم.
- میخواهی بری لباس عروس بخری؟! با من؟!
خندید و کیفش را به دست گرفت و با دست آزادش فشاری به کمرم داد و به بیرون هدایتم کرد.
- کی از تو بهتر.
تعادلم را حفظ کردم و دستش را پس زدم. هم قدم شدیم.
- دختر نسبتاً خوب باید با همسرت برای این امر مهم بری.
بیخیال جواب داد: اونم میبریم.
خواستم باز برای نرفتن بهانه بیاورم که داد زد: حرف زدی نزدیا. قبول کردی بیای، باید بیای.
پوفی کشیدم. واقعا حوصله پاساژگردی نداشتم.
در پارکینگ پاساژ مورد نظر مریم، ماشین را پارک و پیاده شدیم.
از دور متوجه مجید و فرهاد که کمی دورتر از آسانسور ظاهرا به انتظار ما ایستاده بودند، شدم. کمی حرکتم کند شد.
-نگفته بودی فرهاد هم هست!
سمتشان چشم ریز کرد.
-حتماً مجید ازشون خواسته بیاد. من بی خبرم.
شیطنتش گل کرد.
- خوشحال شدی؟
نگاه چپ چپی حواله اش کردم.
بعد از آن روز و ابراز علاقه ی بی پرده ی فرهاد هردو رفتارمان دستخوش تغییر شد.
دلم پای ماندن داشت و عقلم پای گریز...
لودگی های فرهاد در حالت خاموشی قرار گرفته بود و بیشتر نگاه پر گله اش حواله ی فرار های از سر اجبارم می شد.
تغییر کرد...
هر چه در این سال ها رشته بودم پنبه که خوب است دود شد و به هوا رفت...
دیگر روی سردی نداشتم که به فرهاد نشان دهم...
از غرورش که در مقابلم به هیچ گرفت خجالت می کشیدم.
در مقابلش فقط سربه زیر شدن و گریختن چاره ام شد...
تصمیم خود را گرفته بودم، یا زنگی زنگ یا رومی روم! باید پی سوال های بی جوابم می رفتم و خود را از زنجیر خیال و عذاب رها می کردم.
نزدیکشان که رسیدیم مجید با متانت لبخندی نثار همسرش کرد.
-سلام مریم خانوم. خسته نباشی.
مریم هم، چون خودش جواب داد.
-سلام از ماست آقا. همچنین.
لبخندی به رابطه ی در عین محترمانگی عاشقانه اشان زدم و جواب احوال پرسی مجید را دادم.
فرهاد با سری کج و لبخندی دلبرانه شرمنده ام کرد.
-منم هستما!
نگاه در بند کشیده ام زور بازو گرفت و زنجیر گسیخت.
کور و کودن بود کسی که فرهاد را می دید ومتوجه شیفتگی نگاهش روی من نمی شد.
لبخند کمرنگی برای دلجویی زدم.
-سلام. شما که همیشه هستی. خیلی هم پررنگ و لعابی ماشالا!
سر صاف کرد و تک خنده ای زد.
-بله انقدر پررنگ که دل زدم و گریز ازم راه چاره شده!
سر به زیر شدم. خیلی بد بود که به رویم آورد.
-شیرین؟
از داخل خالی شدم و قلبم منقبض شد اما مقابل دو جفت چشم نامحرم این گونه صدا زدنش دلگیرم کرد.
-فرهاد!
کلافگی ام را نادیده گرفت.
-جون فرهاد؟
من هم بی خیال حضور مجید و مریم که اتفاقا هر دو از دنیایمان باخبر بودند شدم.
-این جوری صدام نکن!
-چه جوری؟ من که ابایی ندارم. تو بگو چته؟
زیر چشمی آن دو را دید زدم.
مریم به کمکم آمد.
-آقا فرهاد، عسل امروز یه زائوی بچه سال داشته به هم ریخته، سر به سرش نذارین.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─