‍ رمان قسمت 37 پس چه می گفتند که درد و دل انسان را سبک می کند! من که از هر روز هم پر دردتر و بغضم سنگین تر شد... حال بابا را هم بد کردم... لعنت به من! اصلاً آن حرف‌ها چه بود که زدم! داخل ماشین نشستم. آینه را سمت خود چرخاندم و صورتم را مرتب کردم. باید از دلش در می آوردم. حس پشیمانی دلم را آشوب کرده بود. دو ربع هم نکشید که آمد و سوار شد. استارت نزدم. اول باید دلم را آرام می کردم. - بابا معذرت می خوام. تند رفتم. نفهمی کردم. چانه ام لرزید و چشم هایم لبریز از اشک شد. دستش را سمت صورتم به قصد گرفتن اشک هایم آورد، سرکج کردم سمت دست روی صورتم و بوسیدم. - ببخش بابا. سرم را به آغوش کشید و بوسید. -تو حلالم کن بابا. به گریه افتادم. هیچ وقت این قدر بی رحمانه کسی را نرنجانده بودم... نگاهش سمت آرامگاه مادر کشیده شد. -با منصوره توی یه عملیات آشنا شدم. گزارش شده بود که توی ورامین تو یه خونه باغ، رفت و آمد های مشکوکی صورت می گیره. اتفاقا ستاد رد قاچاقچی های اعضای بدن رو زده بود و احتمال می دادیم که تو ورامین باشن. این شد که حسین، من و یوسف یکی از مامورای خوب تیم رو برای بررسی فرستاد. خب نمی شد همه ش تو کوچه پرسه بزنیم و تحت نظرشون بگیریم. حسین هماهنگ کرده بود تو یکی از خونه های همون محل مستقر بشیم و از اون جا اوضاع رو بررسی کنیم. اون خونه، خونه ی پدر منصوره بود... منصوره هم مثل تو ماما بود. صبح ها میرفت و غروب برمی گشت. تو دید زدن های خونه ی قاچاقچی ها یه وقتایی هم سر دوربین رو کج می کردم سمت کوچه و میدیدمش... خلاصه گذشت و دو ماه بعد متوجه شدیم که حدسمون درست بوده. با گزارشمون خونه محاصره شد و با دستگیری افرادشون ماموریت ماام تو خونه ی پدری منصوره به پایانش رسید. دوسه ماهی با خودم کلنجار رفتم و دیگه بریدم و به حسین گفتم. واسطه شد و منصوره رو برام خواستگاری کرد و ازدواج کردیم. تو دوازده سال زندگیم با منصوره هیچ وقت هیچ گله ای ازش نداشتم. یه خانوم به تمام معنا... تا روز مرگش عاشقانه می پرستیدمش... وقتی مرد منم مردم. اول که استعفا دادم و خونه نشین شدم. بعد هم به کل تغییر کردم... آهی کشید و ادامه داد: حلالم کن عسل. می دونم پدر خوبی برات نبودم ولی قسم به خاک منصوره که همیشه حواسم بهت بوده و هست. شاید خندیدن و خندوندن بلد نباشم ولی اندازه ی لحظه لحظه های زندگیم دوستت داشتم و دارم بابا... حلالم کن غم از دست دادن منصوره نذاشت که اون قدر که باید محکم باشم و برات پشت بشم. بی اغراق بگویم حس پشیمانی بدترین حس دنیاست... و من آن دم، سخت دچارش شدم! - بابا تو رو خدا ادامه نده. غلط کردم. تو بهترین بابای دنیایی. من از جای دیگه دلگیر بودم سر شما خالی کردم. خودم را در آغوشش رها کردم و گریه ی ندامت سردادم. پشت کمرم را نوازشی داد. - از فرهاد دلگیر نباش. تند و خودرای هست ولی خیلی دوستت داره. وای خدای من! بابا حواسش به همه چیزم بود. خجالت کشیدم و شرمنده ی فهم بالایش از حال بی قرارم، شدم. دقایقی دیگر در آغوش امن و مهربانش ماندم و آرامش گرفتم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─