رمان
#به_تلخی_شیرین
قسمت 44
آرام آرام هق هقش را خاموش کرد و دستش را پایین کشید و روی سینه اش توقف کرد. با تردید به چشم هایم نگاه کرد.
-کمکم می کنی؟
پلک آرامی زدم و اطمینان دادم.
-اگه از دستم بربیاد حتماً.
برای گفتن گویی کمی مردد بود، بعد از لحظه ای پلک دردناک و محکمی زد و حرفی را یک باره دو گوشم پیچاند.
-نمیخوام به دنیا بیارمش.
خون در بدنم به آنی یخ بست. قدمی به عقب برداشتم. انگار که گوش هایم خوب نمی شنید!
بچه اش را می گفت!
حرف از نخواستن طفلی معصوم و بی گناه بود. مگر می شود یک مادر تکیه ای از وجود خودش را نخواهد!
شاید هم من اشتباه شنیده بودم، نه امکان نداشت. نگاه گیج و ناباورم را خیره ی چشم های خجالت زده و پر غمش کردم.
-منظورت چیه؟ یعنی...
حرفم را قطع کرد و آب بینی اش را بالا کشید.
-نمی خوام مادر بچه ای باشم که پدرش ترکم کرده. خیلی تلاش کردم برای سقطش نشد. میخوام یا من سر زا بمیرم یا بچه مرده دنیا بیاد.
خنده ای عصبی و نامفهوم لب هایم را گرفت و بهت زده پلک زدم.
-می فهمی چی میگی؟! منظورت اینه من یه کاری کنم بچه ت بمیره! باورم نمیشه! تو مادری؟! تو که پدر بچه ات رو نمی خواستی خیلی بی خود کردی یه بی گناه رو بوجود آوردی و حالا به این راحتی داری میگی که من بکشمش.
به التماس افتاد.
-تورو خدا آروم تر. الان همه میشنون و میان اینجا. من می خواستمش به خدا می خواستمش اون نخواست. پسر عمومه به زور عموم عقدم کرد، الانم خیلی راحت پسم زده با یه بچه تو شکمم. میگی چیکار کنم؟ تو روخدا کمکم کن.
دلم سوخت. آرام تر شدم و عصبانیتم یک باره با لحن پر دردش، فرو کش کرد اما سرم به شدت نبض گرفته بود و همچنان مته ای روی اعصاب ضعیف شدم، شده بود. در نظرم سخت تر از جان کندن، جای این نوزاد بودن، بود. نخواستم معده ام را که میان دردهای بیمارانم با غم و غصه های خود به درد آورده و داغانش کرده بودم، بیش از این از شغلم متنفرم سازم! فکرهایم را پس زدم.
-با دنیا نیامدن این بچه ی بی گناه که مطمئنا زندگی اش فقط آه میشه و حسرت کاملاً موافقم.
نگاهش لحظه ای درخشید و به آنی خاموش شد، ترس و تردید جایش را پر کرد. خدا را شکر که تصمیمش از روی جد نبود و به خاطر تحمل فشارهای عصبی بود. لحنم جدی و قاطع شده بود برای بیرون کشیدنش از آن فکر های مسموم.
-ولی دیگه دیر شده تصمیم مهم رو باید وقتی می گرفتی که به زور زن مردی شدی که دوستت نداره، نه الان که بچه اش تو شکمته.
چشمهایش بار دیگر به اشک نشست.
ادامه دادم:
-کمکت می کنم راحت و سالم به دنیا بیاریش. امیدوارم که وجودش تو زندگیت تلنگری برای همسرت باشه که دلگرم بشه به زندگیتون.
چشم هایش را با درد بست و به وضوح دیدم حرف های نگفته اش را. بوی تند و تلخ ناامیدی بینی ام را آزرد. یعنی ناگفتههایش آن قدر زیاد بودند که آن همه ناامید بود از لطف خدا؟!
فشاری ملایم به دستش آورده و به سمت صندلی ام رفتم و نشستم. دست هایم را چفتِ هم، روی میز گذاشتم و سرم را رویشان قرار دادم و از صمیم دل خدا را برایش صدا زدم.
برای منی که مدت ها بود از همه ی دنیا بریده بودم، خدا هنوز پر رنگ تر از هر چیز دیگری وجود داشت. مطمئناً برای سحرناز هم بود، به همان پر رنگی که من حسش می کردم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─