رمان
#به_تلخی_شیرین
قسمت 45
چند ساعت پرمشقت گذشت. میان خدا خدا کردن هایش، فرزندش متولد شد. ساعت نزدیک هفت بود گوشی ام زنگ خورد، از دیدن اسم مجید روی صفحه گوشی متعجب ابروهایم بالا پریدند، لب زیرینم را بیرون دادم و دکمه اتصال را لمس کردم.
-سلام.
-سلام خسته نباشی.
-ممنون. همچنین. چیزی شده مجید؟
-نه، چیزی نشده فقط میخواستم ببینمت.
-خب من دارم میام خونه.
-نه، خونه نه. بیرون. نمی خوام کسی متوجه بشه.
-نگرانم کردی. اتفاقی افتاده؟
-نه. نگران نباش بیا کافی شاپ نزدیک بیمارستان من اونجام.
-باشه تا نیم ساعت دیگه خودمو می رسونم.
-منتظرم.
با هزار حدس و عذاب دادن خود، مسیر را طی کردم و داخل کافی شاپ شدم. آنقدر امروز فشار های عصبی را تحمل کرده بودم که حتی صدای ملایم موزیک در حال پخش، در فضای کافی شاپ هم آزارم میداد.
چشم چرخاندم و میان انبوه میز و صندلی ها که همگی پر و رزرو شده بود، مجید را که برایم دست تکان می داد، پیدا کردم. با قدم های آرام بر خلاف دل ناآرامم سمتش رفتم و با تعارف رو به رویش نشستم. بلافاصله با نشستنم روی صندلی و جایگذاری کیفم روی میز، پرسیدم:
-مجید چیزی شده؟
لیوان آب را سمتم گرفت و خندید.
-پس نیفتی! جواب فرهاد رو نمی تونم بدم ها!
با شنیدن نام فرهاد سوزشی در سمت چپ سینه ام افتاد. پوزخندی زدم و جرعه ای آب نوشیدم.
به لیوان اشاره کردم.
-ممنون.
-نوش جون.
-نمیخوای بگی جریان چیه؟ مریم خوبه؟
-مریم خوبه. راجع به چیز دیگه ای می خوام حرف بزنم.
عجول گفتم:
-خب بگو دیگه.
لبخندی روی لبش نقش بست. خودم هم متوجه شده بودم مدتی است تغییر کرده ام، منی که دنیا را آب می برد فقط نظاره می کردم و در سبزی چشم هایم جز بی تفاوتی حس دیگری دیده نمیشد، حالا مدتی بود که عجول، کم طاقت و بی قرار شده بودم!
سر منشأ اش هم کسی جز فرهاد نبود که تازگی ها زیادی بی پروایی خرج دل بی جنبه ام کرده بود. نگاه نگرانم را که دید جدی شد.
-راستش دلم نمی خواست کسی متوجه دیدارمون بشه نه فرهاد و نه بقیه، به خاطر همین اینجا رو انتخاب کردم.
با مکث کوتاهی ادامه داد:
-می دونم فرهاد دیشب بهت چی ها گفته.
خجالت زده سر به زیر شدم. ولی گوش هایم پر استرس، به دهان مجید بند شده بودند.
-دایی اینا امشب قراره بیان خونتون.
سرم با سرعت بالا آمد و ترسان به دهان مجید چشم دوختم.
اخم هایش در هم شد و ادامه داد:
-برای بردیا.
وا رفتم و به صندلی تکیه زدم، فکر نمی کردم اینقدر زود اتفاق بیفتد!
لب تر کرد و دست هایش را روی میز، قلاب کرد.
-ببین عسل، من بیشتر از جونم فرهاد رو دوست دارم، نمی تونستم بشینم و نگاه کنم که بردیا بخواد راحت حرمت احساسش رو بشکنه و با تو به گپ بشینه. از علاقه ی مجنون وار فرهاد به تو همه باخبرند، بردیا هم از همه بیشتر! فقط موندم با چه رویی پا پیش گذاشته؟!
این روزها دلم زیادی همه را مناسب درد و دل میدید. آرام ولی دلگیر گفتم:
-فرهاد دیشب خواست که به بردیا فکر کنم، گفت...
حضور بی موقع پیش خدمت درد و دلم را نصفه گذاشت. دست هایش رو روی هم و روی لباس مخصوصِ پیش خدمتی اش که جلیقه ای اسپرت و مشکی رنگ، روی پیراهنی سفید بود، چفت کرد.
-خیلی خوش اومدین چی میل دارید؟
مجید تشکری کرد و منتظر به من چشم دوخت.
-قهوه بدون شکر.
اخمی کرد. میدانست برای معدهام سم است. خودش هم شیر قهوه شیرین سفارش داد. پیش خدمت سفارش ها را نوشت و رفت. دیگر حرفی برای زدن نداشتم که خود مجید سکوت را شکست.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─