رمان
#به_تلخی_شیرین
قسمت 47
به اجبار داخل سالن رفتم. دلم تعویض لباس هم برای این مراسم نمیخواست!
با ورودم همگی لبخندزنان بلند شدند. زن عمو سمتم آمد، زن مهربان و کم حرفی بود؛ در آغوشم کشید.
-خسته نباشی عزیزم.
خدا را شکر شعورش رسید قبل از خواستگاری و جواب گرفتن «عروسم» خطابم نکند!
-ممنون.
از آغوشش بیرون آمدم و با عمو و بردیا هم احوالپرسی کردم. بابا لبخند تلخی به لب داشت. علتش را می دانستم، راضی نبود به این مراسم و دلش پیش فرهاد بود.
حضور عمه مینا در مراسم را کجای دلم جا می دادم؟!
از نگاه کردن به چشم های پر حرف و دردش شرم داشتم. آمده بود مادرانه کنارم باشد، مثل همیشه. در آغوشش فرو رفتم و محکم فشارش دادم و بعد از لحظه ای جدا شدم. بدون نگاه به صورتش و دیدن چهره اش، کارم کنار بابا نشستم.
مراسم خواستگاری نبود... شکنجه گاه من بود...
از کت و شلوار سرمه ای رنگ بردیا که بوی دامادی به او بخشیده بود حالت تهوع گرفته بودم. دست خودم نبود، دلم پیش فرهاد بود و از بی خبری در حال ویران شدن. صحبتها سمت اصل مطلب کشیده شد.
-خب داداش دختر خانمت هم که اومد. اگه اجازه بدی علت این دورهمی و جمع شدنمون رو بگم.
حالت تهوع ام بیشتر شد. کاش زشت نبود و قرص معده ای از کیفم که جلوی پاهایم روی زمین گذاشته بودم، در می آوردم و می خوردم.
لحن بابا نارضایتی را فریاد میزد.
-خواهش می کنم راحت باش داداش.
عمو هم فهمید انگار، مکثی کرد و چشم از بابا گرفت و رو به من گفت: -عمو جون حاشیه رفتن بلد نیستم. راستش به خواهش بردیا و صد البته با کمال میل با دسته گل خدمت بابات رسیدیم که تو رو ازش خواستگاری کنیم.
شنیدن این جمله با این که از ماجرا مطلع بودم کمی دستپاچه ام کرد.
سنگینی پنج جفت چشم و عرق سردی که در تیغه ی کمرم نشسته بود آزارم می داد.
-آخه عمو...
حرفم را برید.
-قبل از هر حرفی عمو جون بهتره با خود بردیا صحبت کنی. غریبه که نیستیم یه مهمونی و دور همیه مثل همیشه. تا ما گپ می زنیم شما با بردیا برید یه گوشه حرف بزنید.
چشم چرخاند دور خانه. انگار به دنبال گوشه می گشت. نفسی عمیق ولی بی صدا کشیدم و خودم را دعوت به آرامش کردم. دلم حرف زدن با بردیا را رضا نبود ولی انگار چاره ای نداشتم. به بابا نگاه کردم.
-پاشو باباجون برید تو حیاط یا اتاقت حرف هاتون رو باهم بزنید.
قلبم تشری زد به آن خواسته، حیاط نه!
این گستاخی از من برنمی آمد،
جلوی چشم های فرهاد با رقیب بی معرفتش به گفت و گو بنشینم!
دو دل و مردد از جا بلند شدم. «با اجازه ای» زیر لب زمزمه کردم و سمت اتاقم راه افتادم. در را باز کردم و کناری ایستادم تا بر حسب ادب اول او داخل شود. هنوز به چهره اش نگاه نکرده بودم اما حرکات پر ذوقش را به خوبی می توانستم ببینم.
-بفرمایید.
-چه سخت و اتو کشیده! نمی خوای یه نگاه طرفم بندازی؟
بی اختیار اخم هایم در هم شد و داخل اتاق رفتم. کلافه بودم. به سمتش چرخیدم. چه خوش تیپ هم کرده بود!
مو های زیتونی رنگش را به سمت بالا شانه زده بود و صورتش را نمی دانم چند تیغ کرده بود ولی صاف و یک دست بود. چشم های میشی رنگش هیچ حسی را منتقلم نمی کرد.
-برای چی پای بزرگ تر ها رو وسط کشیدی؟
تای ابرویش بالا پرید. تفهیمش نشد.
-جان؟!
جان و کوفت!
کاش می تونستم صریحاً همان جمله را به دور از حفظ ادب بگویم.
-منظورم اینه باید قبل از اینکه بزرگ تر ها رو درگیر مراسم کنی نظر خودم رو می پرسیدی؟
-که گلم رو بندازی تو استخر!
هنوز یادش بود.
سر به زیر شدم.
-فکر می کردم از سرت پریده باشه.
-علاقه که از سر نمی پره!
این بار تای ابروی من بالا پرید!
واقعاً به من علاقه داشت!
کاش نداشت.
-ببین بردیا من هیچ وقت نمی تونم...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
❤
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯