💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهل_و_نهم
*به روایت زینب*
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته
وقتی سرم رو برگردوندم با عمو مواجه شدم که دست به سینه دم در وایساده بود و با یه پوزخند عجیب و چهره ای که عصبانیت توش موج میزد به من زل زده بود.
وقتی دید نمازم تموم شد اعضای صورتشو کمی جمع کرد و بعد انگار داره در مورد چیز چندش آوری صحبت میکنه گفت:تو نماز میخونی؟
نماز رو با یه غلظت خاصی گفت.
_من من ... راستش....
مغزم از کار افتاده بود و نمیدونستم باید چه جوابی بدم که براش قانع کننده باشه.
عمو:تو چی؟اینا مجبورت کردن نه؟سریع حاضر شو سریع.
در رو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد:نخیر.اینا محبورم نکردن خودم انتخاب کردم.
عمو:چی؟!!خودت انتخاب کردی؟چی میگی تو؟
_فهمیدم همه چیزایی که میگفتید غلط بوده.همه چیش.من به وجود خدا ایمان دارم به نماز ،به روزه،به حجاب و هزار تا چیز دیگه.
پوزخندی زد که کفریم کرد بعد هم رفت بیرون و درو محکم بست و بعدش هم فقط صدای فریاد های عمو می اومد که خطاب به مامان و بابا و امیر علی بود:آره این جهالت خودتونو تو مغز این بچه هم کردید ولی من نمیزارم نمیزارم که اینو مثل خودتون خرافاتی کنید.باید همون موقع میبردمش با خودم ولی هنوزم دیر نشده آره؟بریم طناز...
وبعد سکوت مطلق و ترسی که همه وجودمو گرفته بود.هنوزم دیر نشده؟میبردمش؟اصلا چرا آنقدر اعتقادات من براش مهمه؟یا دوستیم یا ....
شاید لازم باشه برگردم به دوسال پیش زمانی که فقط یه دختر ۱۷ ساله بودم...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉
@Dastanvpand 👈💓