رمان
#به_تلخی_شیرین
قسمت 50
حواسش بود. همیشه بود و شرمنده ام می کرد.
-خوابم نمی برد، بارون که گرفت اومدم حال و هوام عوض بشه. تو چرا بیداری؟
-هشت شبه که بیدارم!
دلم لرزید، بد هم لرزید؛ ویرانی به بار آورد!
اشک های سست و بی پایه ام ریخت، سریع پاکش کردم. هنوز به همان حالت نشسته بود، نگاهم به پس سرش حسرت بود که سر چرخاند و غافلگیرم کرد. آنقدر تشنه بودم که خیره تر از قبل چشم دوختم به نگاه بی قرارش.
-پاشو برو بخواب صبح سرحال بری سر آزمون.
چه اصراری داشت که بروم!
اصلاً دلم می خواهد بمانم و سیر نگاهت کنم!
-کل بعد از ظهر خواب بودم خوابم نمیبره دیگه.
تکیه ی دست هایش را برداشت و صاف نشست و به پشتی نیمکت تکیه زد.
-آخه زیادی نگاهت گرمه! من بهش عادت ندارم! میترسم کار دستم بدی.
کوتاه خندید تا حرف جدی اش را شوخی تلقی کنم.
از روی نیمکت بلند شد، چند قدم جلوتر رفت، تکیه اش را به درخت داد و دست هایش را داخل جیب شلوار گرم کن مشکل اش فرو کرد.
-بالاخره ترک خورد!
پرسشگر نگاهش کردم.
-چی؟!
دستش را از جیبش در آورد و همان طور که نگاهش به چشم هایم میخ بود، اشارهای به قلبش کرد.
صد درجه بالای صفر.
به چشم هایش اشاره کرد.
-صد درجه زیر صفر! زیادی تفاضل دما داشتن مونده بودم چرا ترک نمی خوری!
باز تک خنده ی کوتاهی زد. خنده نداشت! نخندیدم! اخم هایم درهم شد، تیکه بارم می کرد.
در پناه شاخ و برگهای درخت بود ولی باز بی نصیب از آب باران نمانده و خیس شده بود، دستی به موهای نسبتاً بلندش که روی چشم هایش را می گرفت کشید و به عقب هل داد.
-میدونی از کی اینجوری شد؟
اشاره ای به قلب و چشمش کرد. منظورش سردی نگاه و گرمی قلب من بود که الحق خوب تشخیص داده بود.
ترجیح میدادم حرفی نزنم. توپش پر بود، از بوی سیگارش مشخص بود! فرهاد اهل سیگار نبود و امشب شاید هم این هشت شب به سیم آخر زده بود.
-اون روز که در رو باز کردم و اومدم تو حیاط...
چشم ریز کردم! از کدام روز حرف می زد!
ادامه داد:
-داشتی دنبال دوست کیان می دویدی صدای خنده های از ته دل اون و جیغ جیغ های تو روی مخم رفت، وقتی به قصد ایستاد و به سمتت چرخید و تو نتونستی تعادلت رو حفظ کنی و رفتی تو بغلش. وقتی دست هاش گرد بدنت شد دیوونه شدم.
فهمیدم چه روزی را می گفت! همان روز نحسی که به قول فرهاد «اینجوری» شدم. بی اختیار ادامه حرفش را بریدم و گفتم:
-تو هم خوب از خجالتم دراومدی.
سر کج کرد و با لبخند نگاهم کرد برق چشم ها و حالت نگاهش دل می برد. نمیدانستم دست دلم را بچسبم که نرود یا به یاد آن روز حرص بخورم از کارش!
گرچه فریادهایی که بر سرم زد از روی غیرتش بود و علاقه اش را رخ کش می کرد.
-تو هم توضیح ندادی که چرا دنبال یه پسر غریبه افتادی و متوجه نیستی داره سر به سرت میذاره!
وقتش بود؛ باید شروع می کردم، حالا که خودش حرف را پیش کشید! دیگر نمی توانستم در بیخبری و عذاب بمانم یا در این بازی مات می شدم و با گذشته کنار میآمدم. حداقلش این بود که می فهمیدم کجا ایستاده ام و از سردرگمی در میآمدم که در آن صورت با دلم اتمام حجت میکردم و فرهاد را هم می باختم یا خوش بینانهترین حدسم درست از آب در می آمد و به آرامشی نسبی می رسیدم. کلافه بودم، در بازی ای که جرأت قدم گذاشتن درش را نداشتم فقط برد و باخت نبود، هزار گزینه ی دیگر هم برایم وجود داشت. فکرهایم را که بی شک سر درد را در پی داشت پس زدم. به قصد تکان دادن اولین مهره بازی از روی نیمکت بلند شدم و با قدم های آرامی سمتش رفتم کنارش گرد همان درخت تکیه اش دادم، نگاهش سمتم چرخید.
-خیس میشی، سرما میخوری.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯