‍ رمان قسمت 51 دستم را گرفت، تکیه اش را از درخت کند و به سمت نیمکت رفت. نشست و دستم را رها کرد، بار دیگر کنارش روی نیمکت نشستم. نگاهم را به زمین و قدمی جلوتر از پاهای چفت شده ام دادم. -اومدم که توضیح بدم ولی... زیر چشمی نگاهش کردم، متوجه شد. لبخند به لب آورد. -ولی ندادی! سرم را سمتش چرخاندم. -تا پشت در خونتون اومدم در تون باز بود... هنوز لبخندش محو نشده بود نگاهش هم رنگ شیطنت گرفته بود. از اعترافم لذت می برد. یادش نبود، اگر بود این برق در نگاهش نبود! اولین مهره ام سوخت. دل اعتراف نداشتم، زبانم نمی چرخید که بگویم. امید داشتم که خودش به یاد بیاورد و راحتم کند. شکست خورده بلند شدم. نگاهش با حرکتم حرکت کرد. -چی شد؟ نگاه یخ زده ام را به صورتش دوختم، حرصم را خالی کردم. -دیدم نیازی به توضیح نیست برگشتم. خیره نگاهم کرد و خندید. چه در سرش می گذشت؟! لابد فکر می کرد از شک و فریادهایش هنوز دل گیرم که نگاهش نگاه عاقله فردی به خردسال ناقصه عقل بود! حوصله ادامه بازی را نداشتم دلگیر از فرهاد و فراموشکاری اش و از خودم و ناتوانی ام چرخیدم و بی حرف دیگری راه خانه را در پیش گرفتم. صدای فندکش را شنیدم و حرف مجید در ذهنم تکرار شد «فرهاد دیگه اون فرهاد سابق نیست، داغون» بغض به مکانش برگشت و روی سینه ام جاگیر شد. چند ساعت دیگر امتحان داشتم، آرامش نیازم بود. زیر لحاف خزیدم، چشم هایم را بستم و خیال فرهاد را پس زدم، باید می خوابیدم. خیره سر بود و به پس زدن هایم توجهی نمی‌کرد! صدای زن هر لحظه ملتمس تر می‌شد. -عسل... عسل... بیتابش بودم؛ می‌شناختمش، انگار مادرم بود! نباید می‌گذاشتم دفنش کنند! زنده بود و دستش سمتم دراز، کمک می‌خواست! از پناه درخت بیرون آمدم و سمتش قصد دویدن کردم که مردی با شتاب از پشت سر در آغوشم کشید و دست‌های بزرگش روی چشم‌هایم گذاشته شد. چنگ زدم، جیغ زدم... دست هایش را برنمی داشت؛ می خواست از آنجا دورم کند. صدای زن هنوز می‌آمد، کاری جز فریاد زدن از دستم برنمی‌آمد. می خواستم به او بفهمانم که هستم که دل گرمش کنم! نور به چشم هایم بازگشت. دست مرد روی چشم‌هایم نبود. پناه درختی در کار نبود و من در اتاقم روی تخت بودم! بلند شدم و روی تخت نشستم، دست هایم را حصار چشم هایم کردم، گریه ام شدت گرفت. او که بود؟! چرا نمی توانستم نجاتش دهم؟! چرا صدایش آنقدر رنجیده و پر درد بود؟! -عسل... عسل بابا چی شدی؟ باز خواب دیدی؟ صدای نگران بابا بود که آمده و کنارم روی تخت نشسته بود و شانه هایم را در دست هایش گرفته بود. گریه ام شدت گرفت و به آغوش پناه بردم. -بابا؟ -جون بابا آروم باش، خواب دیدی. - بابا اون ازم کمک میخواد... دارند دفنش می‌کنند! زنده زنده! دست هاش رو می بینم سمتم درازه، صدام میزنه، بابا یه مرد با چشم های سبز رنگ داره دفنش می کنه. امشب صورتش رو دیدم چرخید سمتم. چشماش تو تاریکی قبر ستون برق می زد. موهاش روی صورتش ریخته و خیس خیس بود... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮ @dastanvpand ╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯