🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀🌺هوالرزاق اعصابم خورد شده بود.پاشدم و به عادت همیشگیم به امامزاده محلمون رفتم.با اشک ضریحو گرفته بودم وبه خدا میگفتم:خدایا تو یه کاری کن من به حلما برسم،منم سعی میکنم آدم شم. مدام از خدا خواهش میکردم و اشک میریختم.عصر ساعت8به خونه رسیدم.صدای آهنگ از تو خونه میومد.وارد شدم و دیدم کلی دختر،پسر تو خونه در حال رقصیدنن.سهیلا رو نمیدیدم در حالی که پایه ثابت مهمونیامون بود.آنالیز و غزاله با حالی خراب به سمتم اومدن و شروع کردن با نازو عشوه حرف زدن:غزاله این پسر خوشگله رو ببین چه جیگریه! _آرهههه،میخوای برات تورش کنم؟ بلند داد زدم:خفه شید کثافتای بی حیا،خجالت بکشید. آنالیز:حرص نخور یاسین جوون. و میخواست خودشو بندازه بغلم که هولش دادم.غزاله گرفتش و نذاشت بیفته. غزاله:هوووووی...چیکار میکنی پسره احمق؟ دهنمو باز کردم جواب بدم که امین سریع متوجه شد و به طرفم اومد. _چته یاسین؟مثه اینکه سهیلا بدجوری رفته رو مخت.بیا بشین اینجا برات یه چیزی بیارم بخوری حال بیای.شمام برین اذیتش نکنید. رفتم تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت و چشامو بستم.چنددقیقه بعد سمیرا با یه لیوان آب پرتقال وارد اتاق شد.سریع نشستم و خودمو جمع و جور کردم.اومد کنارم نشست.کمی تو جام جابجا شدم. _بیا یاسین جون،اینو بخور تا یکم اعصابت درست شه. تشکر کردم و منتظر شدم تا از اتاق بره اما اون زل زد تو چشام... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662