🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سیزدهم
اعصابم خورد شده بود.پاشدم و به عادت همیشگیم به امامزاده محلمون رفتم.با اشک ضریحو گرفته بودم وبه خدا میگفتم:خدایا تو یه کاری کن من به حلما برسم،منم سعی میکنم آدم شم.
مدام از خدا خواهش میکردم و اشک میریختم.عصر ساعت8به خونه رسیدم.صدای آهنگ از تو خونه میومد.وارد شدم و دیدم کلی دختر،پسر تو خونه در حال رقصیدنن.سهیلا رو نمیدیدم در حالی که پایه ثابت مهمونیامون بود.آنالیز و غزاله با حالی خراب به سمتم اومدن و شروع کردن با نازو عشوه حرف زدن:غزاله این پسر خوشگله رو ببین چه جیگریه!
_آرهههه،میخوای برات تورش کنم؟
بلند داد زدم:خفه شید کثافتای بی حیا،خجالت بکشید.
آنالیز:حرص نخور یاسین جوون.
و میخواست خودشو بندازه بغلم که هولش دادم.غزاله گرفتش و نذاشت بیفته.
غزاله:هوووووی...چیکار میکنی پسره احمق؟
دهنمو باز کردم جواب بدم که امین سریع متوجه شد و به طرفم اومد.
_چته یاسین؟مثه اینکه سهیلا بدجوری رفته رو مخت.بیا بشین اینجا برات یه چیزی بیارم بخوری حال بیای.شمام برین اذیتش نکنید.
رفتم تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت و چشامو بستم.چنددقیقه بعد سمیرا با یه لیوان آب پرتقال وارد اتاق شد.سریع نشستم و خودمو جمع و جور کردم.اومد کنارم نشست.کمی تو جام جابجا شدم.
_بیا یاسین جون،اینو بخور تا یکم اعصابت درست شه.
تشکر کردم و منتظر شدم تا از اتاق بره اما اون زل زد تو چشام...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662