💖💚💖💚💖💚💖💚💖🌺هوالرزاق _اوووووف...حلما...من...اشتباه بزرگی کردم که با سهیلا دوست شدم.میدونم که دخترا با این موضوع مشکل دارن.میخوام بدونی که الان فقط تو،تو دلم هستی و هیچکسم نمیتونه جاتو تو دلم بگیره.اینو مطمئن باش. لبخندی زد که منو تا مرزجنون برد. _میدونم. محو خوبی و مهربونیش شدم.پرسید:چیشده؟چرا اینجور نگام میکنی؟ _خیلی خوبی،خیلی.اینم میدونستی؟ _شاید.ولی این خیلی لذت بخش تر بود که از تو شنیدم. قند تو دلم آب شد😍.خیلی ذوق کردم.یه لحظه برام سوال پیش اومد و اونو به زبون آوردم: _حلما،چرا راضی شدی با منپ ازدواج کنی؟توکه منو نمیشناسی.از لحاظ ظاهری و رفتاریم که بهت نمیخورم.چرا؟ _بابام بهم گفت😊. _بابات؟ با شیطنت گفت:آره. _چجوری؟ _اون روز که اومدی گفتی میخوای با بابام حرف بزنی،شبش بابام اومد به خوابم و گفت که میخوای ازم خواستگاری کنی.دروغتم لو داد.بهم گفت که بهت جواب مثبت بدم.من بهش گفتم که تو به من نمیخوری و از این جور حرفا.ولی بابام گفت که میدونه عوض میشی.منم حرف بابامو گوش دادم و قبولت کردم.وگرنه به این زودیا راضی نمیشدم که. _پس باید برم دستبوس بابات. _منم بیام باهات؟ _پس چی؟مگه من بدون تو جایی میرم!؟ _☺️.بریم تو؟ _بریم. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💚💖💚💖💚💖💚💖💚 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662