💖💚💖💚💖💚💖💚💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_سوم
_اوووووف...حلما...من...اشتباه بزرگی کردم که با سهیلا دوست شدم.میدونم که دخترا با این موضوع مشکل دارن.میخوام بدونی که الان فقط تو،تو دلم هستی و هیچکسم نمیتونه جاتو تو دلم بگیره.اینو مطمئن باش.
لبخندی زد که منو تا مرزجنون برد.
_میدونم.
محو خوبی و مهربونیش شدم.پرسید:چیشده؟چرا اینجور نگام میکنی؟
_خیلی خوبی،خیلی.اینم میدونستی؟
_شاید.ولی این خیلی لذت بخش تر بود که از تو شنیدم.
قند تو دلم آب شد😍.خیلی ذوق کردم.یه لحظه برام سوال پیش اومد و اونو به زبون آوردم:
_حلما،چرا راضی شدی با منپ ازدواج کنی؟توکه منو نمیشناسی.از لحاظ ظاهری و رفتاریم که بهت نمیخورم.چرا؟
_بابام بهم گفت😊.
_بابات؟
با شیطنت گفت:آره.
_چجوری؟
_اون روز که اومدی گفتی میخوای با بابام حرف بزنی،شبش بابام اومد به خوابم و گفت که میخوای ازم خواستگاری کنی.دروغتم لو داد.بهم گفت که بهت جواب مثبت بدم.من بهش گفتم که تو به من نمیخوری و از این جور حرفا.ولی بابام گفت که میدونه عوض میشی.منم حرف بابامو گوش دادم و قبولت کردم.وگرنه به این زودیا راضی نمیشدم که.
_پس باید برم دستبوس بابات.
_منم بیام باهات؟
_پس چی؟مگه من بدون تو جایی میرم!؟
_☺️.بریم تو؟
_بریم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚💖💚💖💚💖💚💖💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662