💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق از پله ها رفتیم بالا.زنگ واحدشو زدم.چند لحظه بعد،سهیلا با تاب و شلوارک جلو در ظاهر شد.شوکه شدم،هم از دیدن سهیلا تو خونه امین،هم از دیدن وضعیتش.تا حالا با این وضع جلوی من نیومده بود.با لحن طعنه آمیز گفت:سلام... همونطورکه سرم پایین بود،گفتم:سلام.یکی از وسایلمو جا گذاشتن اینجا.اومدم برش دارم. خودشو کنار کشید و گفت:بیا تو. با تردید وارد خونه شدم.امین رو کاناپه لم داده بود و داشت کانالای تلوزیونو این ور و اون ور میکرد.سلام دادم و به طرفش رفتم.صورتشو به طرفم چرخوند و گفت:سلام. و دوباره مشغول کارش شد.ادامه داد:چیکار داری؟ _انگشتری که بابام بهم داده بود،جا مونده اینجا.اومدم ببرمش. _برو برش دار. وارد اتاقم شدم.دیدم وسایلای سهیلا با نظم تو اتاق چیده شده.سریع انگشترو از جای مخصوصش برداشتم و برگشتم.میخواستم هر چه زودتر،از این لونه شیطون برم بیرون.سریع از اتاق خارج شدم و به طرف در خروجی رفتم.به سهیلا گفتم:برو کنار،میخوام رد شم. اما سهیلا جلو راهو گرفت.امین از جاش بلند شد و با تُن صدای بالا،گفت:قدر داشته هاتو بدون.ممکنه یه روز از دستت بره. و در ادامه با لحن معناداری،گفت:عروسیتم مبارک باشه. و با چشم و ابرو به حلما اشاره کرد. بدون جواب قصد رفتن کردم.سهیلا از سر راه کنار رفت و پشت سرم در و بست.تو این لحظه یه نفس عمیق کشیدم و خدایاشکری زمزمه کردم. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖💛💖💛💖💛💖💛💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662