رمان
#به_تلخی_شیرین
قسمت ۱۷۹
بی حوصله گفتم: ولی من خیلی کار دارم نمی تونم قرار بذارم باهاتون. اگه کارتون مهمه می شنوم.
صدای آه کشیدن اش را شنیدم.
- تو تنها فرزند منی، بهم حق بده که بخوام داشته باشمت.
پوزخندم تکرار شد.
- یعنی اگه جز من فرزند دیگه ای داشتید داشتن من دغدغه تون ت نبود!
-نه عسل خواهش می کنم بد تعبیر نکن حرفم رو. باید رو در رو باهات حرف بزنم. بگذریم یه سوالی می خوام ازت بپرسم؟ می خوای حبه رو ببینی؟
نفس در سینه ام حبس شد و قلبم به تقلا افتاد. پرسیدم: مگه پیداش کردین؟
- نه هنوز ولی می دونم کی خبر داره ازش. تو باید کمکم کنی. خانواده ی تو همه چیز رو می دونند. اون ها میدونند که حبه کجاست!
امیدم ناامید شد. فرهاد تمام زورش را زده بود و آنها نم پس نداده بودند.
-ببینید من یه بار خطا کردم و با فکر حبه مردی رو که عاشقانه بزرگم کرده بود نادیده گرفتم و اونجور که باید سپاسگزارش نبودم ولی دیگه نمی خوام اشتباهم رو تکرار کنم و قدر نشناس محبت عمه ها و عموم باشم. لطفاً از این جست و جو دست بردارید!
- چی میگی عسل؟ حبه زن منه. این حق منه بدونم الان کجاست.
حرفش را بریدم: بعد از بیست و چهار سال فهمیدند که چنین حقی دارید نسبت به اون زن؟!
نگاهم به در بیمارستان کشیده شد و ماشین فرهاد را دیدم به راه افتادم.
- ببخشید آقای کریمی من باید برم خداحافظ.
نگذاشتم جواب دهد و سریع ارتباط را قطع کردم و گوشی را که بر اثر لرزش دست هایم بند دستم نبود در کیفم انداختم و با حال زارم سمت خروجی رفتم و سوار ماشین شدم و بلافاصله گفتم: برو فرهاد.
با نگرانی در صورتم خم شد.
- ببینمت!
به صورتش نگاه کردم
-حالت خوبه؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟
سعی کردم صدایم از بغض نلرزد.
-صا...صابر زنگ زده بود... دنبال حبه ست.
تا خواست دستم را بگیرد و آرامم کند، بوق ماشین ها مانع شد و غرغر کنان استارت زد و ماشین را حرکت داد.
- آروم باش عزیزم.
سرم را تکان دادم و گفتم: آرومم آرومم.
با لحنی آرام پرسید: چی این قدر به هم ریخته حالت رو؟ تماس صابر یا اینکه می خواد حبه رو پیدا کنه؟
لحظه ای به صورتش نگاه کردم. به خاطر تمام اذیت ها و سردی هایم از روی فرهاد هم شرمنده بودم چشم بستم و به پشتی تکیه زدم.
-می گفت عمه ها و عموت می دونند حبه کجاست. می ترسم فرهاد. دیگه نمی خوام گذشته ی من باعث آزار خانواده بشه، هر چی بوده گذشته حتی دلم نمی خواد دیگه با صابر روبرو بشم.
نگاهش را کلافه از اشک هایم گرفت و با کف دست ضربه ای به فرمان کوبید.
- خیلی خوب عسل گریه نکن. نگران هیچی نباش خودم درستش می کنم.
نپرسیدم چه جوری؟! کشش ادامه پیدا کردن این بحث را نداشتم.
ده روزی از آن روز می گذشت و صابر دیگر تماس نگرفت اما دلشوره ی من پایانی نداشت...
عمه رویا و ژیلا بارها و بارها به دیدن رژان آمده بودند و قول حمایت را به او داده بودند. کیان با جدیت به دنبال سینا می گشت و به گفته فرهاد انگار ردش را هم پیدا و تهدیدش کرده بود که برای توضیح و گفت و گو به خانه شان بیاید وگرنه شکایت خواهد کرد و از طریق قانون پیگیری خواهد شد.
عمه رویا از عمو حسین خواسته بود که برای وساطت بیاید و آقا جواد را راضی به پذیرش رژان و دخترش کند تا تکلیفش روشن شود. در خانه عمه مینا دور هم نشسته بودیم بردیا هم در جمع بود و باز ابروهای فرهاد از اخم در هم گره خورده بود. اگر عقد بینمان را قبول داشت الان اینطور بی قرار حضور رقیب از رده خارج شده نبود!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─