قسمت_ شصتم زمانی که نگاه خیره من را روی خودش دید با خانمش بهم نزدیک شدن و یه ظرف غذای بهم دادن وای تو عمرم غذا به این خوشمزه ای نخورده بودم ... اعلام شد که فردا برمیگردیم وقتی برگشتم با تحول عظیم خانواده روبرو شدم ....... میخوندم شدن خواهرم و مامانم دیگه رفتن ممنوع شده بود .... همش سه ماه تا پایان سال ۹۲مونده سالی که برای من به شدت زهر و تلخ بود -شهادت رضا -ورشکستگی بابا و..... از که برگشتم یه دوسه روزی موندم خونه تا بچه های حوزه و بسیج اومدن خونه دیدنم از حوزه انصراف دادم چون حوادث سال ۹۲ روح و روانم را داغون کرده بود .... بعداز چندروز برگشتم پایگاه یه اطلاعیه نظرم جلب کرد سپاه میخواست از بسیجی ها نیرو جذب کنه برای دوره .... باید میرفتیم سپاه قسمت ثبت نام میکردیم.... اومدم از پایگاه برم بیرون که لیلا وارد شد -سلام لیلا: برفرض علیک -وا این چه وضع حرف زدنه 😒😒 ... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو...ش 🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662