رمان قسمت بیستوپنجم فردای اون روز ارسلان خان و شیرین خانم رفتن. چقدر ازاد بودن. به شیرین خانم حسودیم شد. با دیدنه یه چشمه از بی رحمیه ارباب وسایلاشونو جم کردن و رفتن. ای کاش منم ازاد بودمو میتونستم برم. اما حیف که نمیتونستم حیف... امروز ارباب همه ی خدمتکارا رو جم کرده بود تو ورودی عمارت زهرا:ینی ارباب چی کار داره؟؟؟ _چی کار میتونه داشته باشه دوباره یه سری دستور و امر و نهیه جدیده دیگه بی بی:اهای دختر راجبه ارباب سالار درست صحبت کنااااا قیافمو به شوخی ترسو کردم, مثال من ترسیدم _وای بی بی یادم رف نباید راجبه نور چشمیه شما بد حرف میزدم!!! زهرا قش قش زد زیره خنده زهرا:زدی تو خال بی بی:میبینم که اینجا دو تا سوسک دارن راجه اربابم، ارباب سالار بد میگن زهرا:من غلط میکنم بی بی:فک نکن نمیدونم شبا پشت سره ارباب سالار غیبت میکنین. _بی بی بیخیال جلوش که نمیتونیم چیزی بگیم،پشتشم که میخوایم خودمونو خالی کنیم شما نمیذارین؟!! بی بی:چه غلطا!!!!ور پرده ها برا من ادم شدن با زهرا داشتیم میخندیدیم که مهین اومد تو اشپز خونه. مهین:شماها که هنوز اینجایین مگه نمیدونین ارباب همه رو تو وروردی جم کرده؟؟ بی بی:چرا,داریم میایم مهین:پس این کبری کجاس و بد از اشپزخونه رفت بیرون _بی بی کاره ای مهین چیه؟؟ هیچ وقت دس به سیاهو سفید نمیزنه فقط میخوره و میخوابه بی بی:مهین خدمتکاره شخصیه اربابه _ها!!!!خدمتکاره شخصی چیه؟؟ بی بی:کارای شخصیه اربابو انجام میده،دیدی که هیچ کس هیچ وقت حق نداره تو اتاقه ارباب بره،فقط مهینه که میتونه بره. _اخی! دلم براش سوخت. همیشه فکر میکرده مهین یه ادمه بیکار و الافه تو عمارت. نگو بدترین کاره عمارت ماله این بنده خداس. زهرا:کجاش بده؟؟؟!!! _چرا دیگه همین که خدمتکاره ارباب باشی ینی مثیبت حالا فرض کن خدمتکار مخصوصشم که باشی!!!! این ینی بد بختیه کامل زهرا زد زیره خنده بی بی:بسه دیگه.بریم،الانه که ارباب صداش در بیاد با هم رفتیم ورودی همه جمع بودن حتی ملوک السلطنه و کیانم بودن. ارباب سره ورودی وایساده بود و کیان سمته راستو ملوک السلطنه هم سمت راستش بود. همه ی خدمه هم جلوشون وایساده بودن که مام رفتیم کناره اونا وایسادیم. ارباب شرو کرد ارباب:من یه مدتی تو عمارت نیستم و ملوک السلطنه هم تو عمارت نیست. تو نبوده من کسی بدونه اجازه کیان جایی نمیره. هیچ کاری بدونه اجازه کیان انجام نمیگیره. ۶نفر از خدمه زن و ۶نفر از خدمه مرد میتونن برن مرخصی بقیه هم میتونن یک بار اونم فقط 5ساعت تو روز برن مرخصی،که اونم باید با کیان هماهنگ بشه همونطور که داشت راه میرفت و توضیح میداد جلو من وایسادوخیره نگاهم کرد ارباب:تو سرم رو بالا گرفتمو تو چشماش زل زدم _بله ارباب ارباب:به هیچ عنوان از عمارت بیرون نمیری. من با تعجب _چرا ارباب؟؟ ارباب اول چشماشو گرد کرد و بد با خشم نگام کرد.از همون نگاهایی که خیلی ازش میترسیدم ارباب:نشنیدم چی گفتی خواستم دوباره حرفمو تکرار کنم که زهرا که کنارم بود ضربه ای به پهلوم زد که ینی ساکت شو. سرم رو.پایین انداختم و چیزی نگفتم. ارباب دستشو گذاشت زیره چونمو با خشم صورتمو گرفت بالا ارباب:وقتی سوال میکنم جواب میخوام. پرسیدم چیزی گفتی؟؟ با ترس _ن...نه ارباب دستشو از زیر چونم برداشتو برگشت سر جاش ارباب:حرفامو زدم،میتونین برین همه با خوشحالی میرفتن سرکارشون .اما من غم داشتم، غمگین بودم،خسته بودم زهرا دستشو انداخت دوره گردنم و از صورتم بوسید زهرا:ناراحت نباش سوگل،حالا بیرون حلوا هم خیران نمیکنن که انقد ناراحتی،مام جایی نداریم بریم،میمونیم تو عمارتو از نبود این مغرور السلطنه استفاده میکنم و تا دلت بخواد خوش میگذرونیم.خوبه؟؟ برا دله زهرا سرم رو تکون دادم _خوبه زهرا جونم .خوبه که هستی زهرا :فدات بشم دوباره از صورتم بوسید _خیلی خوبی زهرا زهرا دستشو گذاشت کناره گوشش و تند مثله تیک از کناره گوشش برداشت زهرا:چاکر خواتم چشم خوشگله _فدایی داری ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌