رمان
#ارباب_سالار
قسمت بیستوهفتم
جفتمون از رو میز پ پردیم پایین و با حول و ترس دوتایی باهم سلام کردیم.
کیان:چرا سره کارتون نیستینو دارین خاله بازی میکنین؟؟
الحق که ارباب خوب کسی رو گذاشته بود جا خودش. کپ خوده ارباب بود...شمر...
زهرا:ام...خب...ما همه ی کارامونو کردیم
کیان :کرده باشینم دلیل نمیشه تا الان بخوابین.
_وقتی کاری نیستو اجازه بیرون رفتنم نداریم پس چی کار کنیم؟؟؟
اومد دقیقا روبرومون وایساد
کیان:زبونه درازی داری، این زبونت اخر کار دستت میده
_من زبون درازی نکردم
زهراحرفمو قطع کرد
زهرا:چشم آقا دیگه تا این موقع نمیخوابیم
کیان:خوبه بهتره حرف گوش کنین
و بعد از آشپزخونه رفت بیرون زهرا نفس راحتی کشید
زهرا:ای خدا بگم چی کارت نکنه سوگل ،ای تو روحت کیان از ترس تو جام خشک شده بودم
خواستم حرفی بزنم که کیان اومد تو آشپزخونه بگم نترسیدم دروغ گفتم
کیان:چیزی گفتی زهرا؟؟
من که زبونم بند اومده بود اما زهرا به تته پته شروع کرد به حرف زدن
زهرا:من.....نه.....اقا.....به سوگل میگفتم بریم سرکارمون
زهرا زلیل شی حالا نمی گفتی تو روحت نمیشد.
کیان با تعجب ابروهاشو داد بالا و اومد جلو
کیان:ولی من چیز دیگه ای شنیدم
جلو زهرا وایساد زهرا با ترس نگاه کرد و بعد خندید
زهرا:نه همینو به سوگل گفتم شاید شما گوشات جرم گرفته اشتباه شنیدی
کیان اخم کرد و دستشو گذاشت رو بازوی زهرا وای الان زهرا رو میزنه نه خدا کمک کن
کیان حواست هست که داری چی میگی دیگه؟؟؟
زهرا با هول گفت:
زهرا:نه یعنی چرا....نه آقا نمیدونم دارم چی میگم
کیان دستش رو روبازوی زهرا حرکت داد و دوتا اروم زد رو بازوش
کیان:معلومه
بعد دستشو گذاشت رو پیشونی زهرا گذاشت
کیان:تب نداری اما حالت خوب نیست
بعد خودش رو هم قد زهرا کرد
کیان:شنیدم چی گفتی!اما همین که ترسیدی کافیه دفعه ی اخرت باشه حالا هم میری تو اتاقت و تا فردا صبح درنمیای
زهرا فوری سرش رو تکون داد و فوری از آشپزخونه رفت بیرون
کیان رو به من کرد و گفت
کیان:توام همین طور
منم از آشپزخونه در اومدم و رفتم تو اتاق زهرا رو تخت دراز کشیده بود نشست رو تخت رنگ و رو نداشت
زهرا:وای سوگل قلبم داره از تو دهنم میزنه بیرون اصلا نفهمیدم دارم چیکار میکنم
_معلوم بود
زهرا:دستشو گذاشت رو بازوم گفتم الان استخونامو خرد میکنه
_اره منم گفتم الان جفتمونو تیکه تیکه میکنه شانس اوردیم
زهرا:اره خداروشکر هنوز دارم میلرزم
_عیب نداره بخیر گذشت
تقریبا دوساعتی بود توی اتاق بودیم با با کلافگی از جام بلند شدم
_وای دیگه نمیتونم نفس بکشم،خسته شدم
زهرا:کافیه پامونو از این در بزاریم بیرون کیان ببینتمون کار ۶ساعت پیشمونو تموم میکنه
_بابا خب خسته شدم
نشستم دوباره رو تخت که یه دفه یه فکری بسرم زد
_زهرا
زهرا:هان
_یه چیزی میگم خدایی اگه میدونی راستشو بگو
زهرا:باش بپرس
_اینجا راه مخفی برای بیرون نداره؟؟؟
زهرا:نه
راستشو بگو ها
زهرا:جون خودم نداره
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662