رمان
#ارباب_سالار
قسمت سیویکم
زهرا:چی میخواستی بشه پرو بازی در میاره
_عه چرا دروغ میگی
بی بی خندید و گفت
بی بی:خیل خب بشینین صبحونه بیارم بخورید
تازه یادم افتاده بود که بی بی دیروز نبود نشستم رو به بی بی گفتم
_بی بی دیروز کجا بودین
بی بی:چه عجب یکی پرسید
زهرا:میخواستم بپرسم اما انقدر که این سوگل خود شیرنه زود تر پرسید
_خود شیرین خودتیا میمون
بی بی:وای.......دوباره شرو نکنین.....من یه دوستی دارم ناخوشه رفتم به اون سر بزنم که یکمی حالش بدشد مجبور شدم بیشتر
بمونم پیشش
زهرا:کی بی بی؟؟؟؟
بی بی:بتول
زهرا:الهی حالا حالش چطوره؟؟؟
بی بی:میخوای چه طور باشه ما ها دیگه پیر شدیم ما در کل هممون یه جوری باید از این دنیا بریم بتول بنده خدا هم الان چند ساله که
این طوریه اون اینجوری و با این مریضی میمیره منم.......
زهرا پرید وسط حرفش
زهرا:خدا نکنه بی بی این چه حرفیه
_زبونتونو گاز بگیرین شما حالا حالاها مهمون ما هستی
بی بی:عمر دست خداس مادر جون
_ای بابا بی بی بیین اول صبحی چه حرفایی داری میزنی
زهرا:راس میگه بی بی بلد نیسی خوش حرف بزنی؟؟؟
بی:چشم،چشم،چشم،خوشم حرف میزنم حالا که خبر خوش میخواین بزار بگم ارباب فردا میاد
زهرا:بی بی این خبر خوشه؟؟؟
_تازه داشتیم زندگی میکردیما از فردا دوباره بر میگرده
بی بی:آهای دوباره شرو کردین جای شادی تونه
زهرا:داریم شادی میکنم دیگه معلوم نیست
بی بی:از دست شما دوتا بیاید صبحونتونو بخورید پاشید که میخوایم عمارت و تمیز کنیم میدونین که ارباب اصلا از کثیفی خوشش
نمیاد
_بله میدونیم
بعد از خوردن صبحونه شرو کردیم به تمیز کردن عمارت که بعد از چند ساعت کاره عمارت تموم شد مونده بود که اتاق ارباب که
اونم بی بی گفته بود به جز مهین کسی حق نداره بره داخل اتاق
عصر بود که مهین و کبری هم اومدن کبری که خوش بحالش کاری برای انجام دادن نداشت اما مهین از زمان اومدنش رفت اتاق
ارباب تا اونجا رو تمیز کنه ای که دلم خنک شد هیچ وقت حتی موقع بیکاریش هیچ کاری رو انجام نمیداد مگر اینکه دیگه بی بی
انقدر بهش چشم غره میرفت تا یکمی سبزی چیزی پاک میکرد وگرنه اصلا دست به سیاه و سفید نمیزد
اما حالا تنها داشت اتاق ارباب و تمیز میکرد و حرص میخورد مخصوصا که ما بیکار بودیم داشتیم تو آشپزخونه چایی میخوردیم
زهرا:چیه چرا کبکت خروس میخونه از صبح تا حالا مثل سگ پاچه همرو میگرفتی
_از حرص خوردن مهین خوشحالم
زهرا:خاک توسره عقدیت کنم برا این انقدر خوشحالی
_اوهوم
طرفای ظهر بود ارباب سالار اومد. همه جلو در ردیف شده بودیم،مثله اولین روزی که اومده بودم عمارت.
بی بی میگف این یه رسمه هر وقت ارباب، مسافرت میره موقه برگشتن باید همه خدمه جلو در برن استقبالش.
همه چیز زوری، استقبال رفتنم زوری!!!!
زهرا کنارم بود.
زهرا:چرا اونجوری واسادی خالت نمیادا ارباب داره میاد. راست وایسا تا بی بی گیر نداده.
_ای مرده شوره اربابم بردم خو خوابم میاد ۸صبحم موقه اومدنه!!دوساعت دیگه میومد میمرد؟؟!!!
زهرا:چشم، ارباب که اومد حتما بهش میگم شما فرمودین از این به بد ساعت ۱۱ بیاین عمارت تا مزاحمه خوابه سوگل خانم،ملکه
عمارت نشین.
_حتما بگو. اینم بگو که این ملکه چقد ازش متنفره
زهرا:چشششششم
داشتم به زهرا میخندیدم که ارباب اومد تو. داشتم به ارباب با اون همه عظمت نگا میکردم که پشتش یه دختره هم اومد تو!!!!
دختره خیلی افاده ای بود و خیلیم بااااز.
مثله اینکه همه میشناختن.
دوباره همه باهم به ارباب خوشامد گفتن و منم همراهیشون کردم.
بی بی روبه همون دختره:خوش امدید مهشید خانم
مهشید با کلی نازو ادا اول یه نگاهی به ارباب کردو تابی به سرو گردنش داد.
مهشید:ممنون خاتون.
ارباب:اتاقه مهمونو برا مهشید اماده کنین.
مهشیدقبل از اینکه کسی چیزی بگه با نارضایتی و البته با هزار جور ناز
مهشید:عزیزم به اتاقه مهمون نیازی نیس.
ارباب اخم وپررنگی کرد و به مهشید نگا کرد.
ارباب:اتاقه مهمونو حاضر کنین.
خاتون:چشم ارباب.... جسارتا سرماخوردین یکمی صداتون گرفته.
مهشید:یکمی صداش گرفته خاتون احتمالا سرما خورده براش سوپ درست کنین.
بی بی:چشم.
ارباب داشت میرفت سمته پله ها که مهشید فوری رفت سمتش و اویزونه بازوش شد
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662