رمان قسمت چهلویکم _زهرا من رفتم تو دیر حاضر میشی. دیر برم بی بی غرغر میکنه. زهرا:چرا انقد جنست خرابه. خو وایسا باهم بریم دیگه. _گمشو،میمون،جنسه خودت خرابه. بی بی به دیر بیدار شدنه تو عادت داره من که 5دیقه دیر میرم ناراحت میشه. زهرا:باشه بابا کش نده بروووو _پس رفتم. از اتاق در اومدمو رفتم اسپز خونه. مهین:چه عجب ملکه از خواب بیدار شدن. _مهین،کبری تموم کرده تو شرو کردی؟!!! کبری:هوی...قربتی من چیکاره تو دارم؟!!! بی بی:ای وای که دو باره شماها شرو کردین. تمومش کنین دیگه. سوگل برو میزه صبحونه رو بچین. ظرفارو جم کردمو بردم میزه صبحونه رو چیدم. داشتم از جلو پله هایی که میخورد به طبقه های بالا رد میشدم که ارباب و دیدم که داشت از پله ها میومد پایین. الهی نیای پایین،عوضییییی سرمو انداختم پایین که از کنارش رد شم که صدام زد. ارباب:دختر... _بله ارباب ارباب:نیم ساعت دیگه دو تا قهوه بیار اتاقه کارم. _ارباب میزه صبحونه رو اماده کردم،صبحونه نمیخوین؟؟؟ ارباب:تو مثله اینکه سرت رو تنت اضافیه. نمیفهمی یه حرفیو که میزنم فقط باید بگی چشم؟؟!!! سرمو انداختم پایین _چشم میارم. بدونه هیچ حرفی از کنارم رد شدو رفت. حالا این اتاقه کار کجا هست؟؟؟!!!من که نمیدونستم!!! رفتم تو اشپز خونه. بی بی:پس چرا برگشتی؟؟ _داشتم میومدم سینی رو بذارم تو اشپزخونه که ارباب گفت نیم ساعت دیگه دو تا قهوه بیار اتاقه کارم. بی بی:تو چرا؟؟؟ تو اتاقه کاره ارباب فقط مهینو کیان میرن. مطمعنی گف بری اتاقه کارش؟؟؟ _اره بی بی خودش گف. مهین:دقیق فکر کنا اشتباهی نری دوباره ارباب فلکت کنه. بد زد زیره خنده. _رو اب بخندی. بی بی:باز دوباره شرو نکنیناااا. مهین از جاش بلند شد و رفت بیرون. بی بی:تو برو قهوه درست کن، منم میرم به زهرا بگم جای تو بره سره میز. بی بی رفت بیرونو منم رفتم تا قهوه درست کنم. تازه یادم افتاد که من نمیدونم اتاقه کار کجاس؟ اخخخخ که تو چقدر گیجی سوگل. فوری رفتم دنباله بی بی و تو راهرو پیداش کردم. _بی بی اتاق کاره ارباب کجاس؟؟ بی بی:طبقه سوم کناره اتاقه ارباب. _باش. رفتم اشپز خونه و قهوه هارو ریختم و بردم. میخواستم از پله ها برم بالا که ملوک السلطنه و مهشید و دیدم که داشتن از پله ها میومدن پایین. ملوک السلطنه:مهشید کجا میری؟ارباب میدونه؟؟ مهشید:بله عمه میدونه. کجا میرم با سالاربه تفاهم نرسیدیم دارم میرم. ملوک السلطنه:اخه عزیزم نمیشه که حاالتو صبر کن شاید رابطتون درست شد. مهشید:عمه چی درست بشه. سالار اصلا منو نمیخواست. منو فقط برا تفریحش میخواست و بس. ملوک السلطنه:مهشید... مهشید:عمه من همه فکرامو کردم. خدافظ. از پله ها اومد پایین و رفت بیرون. ملوک اسلطنه از پله ها اومد پایین و روبه من گفت ملوک السلطنه:تو چرا اینجایی؟این چیه دستت؟ _قهوس ارباب گفتن ببرم بالا اتاقه کار. ملوک السلطنه باتعجب:تو ببری؟؟مگه مهین چشه؟؟ _هیچی خانم . اما ارباب دستور دادن که من ببرم. ملوک السلطنه:باشه ببر. از کنارش رد شدمو رفتم بالا. رسیدم طبقه سوم تو این طبقه سه تا اتاق بیشتر نبود یکیش که اتاقه ارباب بود یکیم که کنارش بودو فهمیدم اتاقه کارشه و یه اتاقیم بود که تا چن لحظه پیش ماله مهشید بود. البته اون اتاق همیشه خالیه. زهرا میگفت این اتاق مخصوصه دوس دخترای اربابه. ببینی تو این اتاق چند تا دختر اومده و رفته. اربابه دختر باز!!!!! واااای قهوه ها یخ کرد اینو ارباب بخوره زنده زنده میکشدتم. رفتم پشته دره اتاق کار و خواستم در بزنم که صدای اربابو کیان و شنیدم. کیان:ارباب نرم دنباله مهشید خانم؟؟ ارباب:نه دیگه کاریش ندارم. کیان:ارباب یه موقه پدرش مشکل سازنشه؟؟ ارباب:مرتیکه تازه از فرنگ برگشته عددی نیس دخترشم وارده عمارتم کردم تا میزانه قدرتشو بسنجم که دیدیم احمق بجز غیرتش قدرتشم تو انگلیس گذاشته و برگشته. دیگه اون صفدری قبلی نیس. موضوعه مهشید تموم شد بعدی؟؟ خواستم برم تو که با شنیدنه حرفه کلا همه جونم شد گوش. کیان:ارباب موضوعه دیگه ام زنه شهرامه. ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌