🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳 _رضا معلوم هست تو چی میگی؟یکم عقلتو به کار بنداز بفهم چی میگم بودن اون تو این خونه مثل سم میمونه. همسرش صدایش را بالا برد و گفت:بس کن زن این چه حرفیه نمیتونم بیرونش کنم که. _من نمیدونم یه کاریش بکن خودت بچه هاتم دارن ازش الگو میگیرن یعنی نمیفهمی؟ رضا چند قدمی را طی کرد و به ریش و سیبیل بلندش دستی کشید. این روزها عرصه بر او تنگ شده بود. دلش یک خواب راحت و زندگی بی دردسر میخواست. بالا آوردن بدهی ها و خرابکاری های شرکت یک طرف و غر زدن های همسرش یک طرف. نمیتوانست با هیچ کدام کنار بیاید. _هه دلم خوشه بچه بزرگ کردم. یک کدومشون نمیان بگن باباجان چیکار داری چیشده انقدر پریشونی؟ کمی مکث کرد و سپس گفت:به دخترات کاری ندارم اما اون پسر خرس گنده نمیاد دو دقیقه تو شرکت بشینه چهارتا کار از رو دوش من بدبخت برداره. تازه طلبکارم هست چرا بهش ماهیانه نمیدم. صدایش را بالا برد طوری که بچه هایش بشنوند. _آخه پسره بی عرضه نه کار داری نه کاسبی پولم میخوای؟ رو کرد به همسرش و انگشتش را به نشانه تهدید تکان داد:خوب گوش کن خانم من انقدر مشغله فکری دارم که غرغرای تو برام ارزشی نداره. مریم خانم بیشتر عصبی شد و گفت:یعنی چی رضا؟پنبه و آتیش میدونی یعنی چی؟ این ماریه که خودت انداختی تو دامن ما خودتم باید برش داری مگرنه... حرفش تمام نشده بود که پسرش از اتاق بیرون آمد و گفت:چه خبرتونه باز؟ بس نیست جنگ و دعوا؟ آقا رضا جلو رفت و یقه پسرش را گرفت. _تو دیگه ساکت شو که هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو مفت خوره. ۲۵سالش شده مثل بختک از صبح تا شب چسبیده به تخت و موبایلش. نه کاری، نه کاسبی، نه هنری.. مهرزاد خودش را کنار کشید و با طعنه گفت: شمایی که کار و کاسبی و هنر داری طلبکارات فردا پس فردا صف میکشن دم خونه. _دِ از بس دادم شماها خوردین و کوفت کردین که این شد وضعم. مهرزاد کتش را به تن کرد و گفت:نه پدر من مدیریت میخواد که شما بلد نیستی. سپس از خانه بیرون رفت و صدای پدرش در هیاهوی بادی که می وزید گم شد. 🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662