رمان قسمت هفتادو ششم فرهاد و سهراب التماس میکردن اما ارباب هیچ توجهی بهشون نکرد و گفت باید جزاتونو ببینین. خلاصه موقه گردن زدن سهراب فرار میکنه اما فرهاد نمیتونه و میمیره. اربابم خیلی دنباله سهراب گشت تا خوده امروز که خودش اومد تو عمارت. بی بی:خوب دیگه اینم قصه ی ارباب سالار بود نوه ی عزیزه من. حالا فهمیدی که چرا ارباب مجبوره خشن باشه.قبول دارم مغروره اما اگه خرابکاریای اردلان خان نبود ارباب مجبور نبود انقدر خشونت نشون بده. فهمیدم چرا انقدر بی بی اربابو دوست داره چون ارباب نوه ی بی بیه. دوتا سوال خیلی ذهنمو مشغول کرده بود. _بی بی دوتا سوال دارم. اولیش اینه که اصلان خان دیگه هیچ وقت برنگشت اینجا؟؟؟ دومیشم اینکه شما گفتین ملوک السلطنه ازدواج کرده و از اونجایی که دختره اربابه باید با ادمی ازدواج میکرده که وضعه مالیه خوبی داشته باشه. اما این برام سواله که چرا ملوک السلطنه انجاس یا اگرم شوهرش فوت کرده چرا خونه و زندگی یا بچه ای نداره؟؟!!!! بی بی:جوابه اولین سوالت:اصلان خان دیگه روی برگشتو نداشت مخصوصا که پری با یه بچه ولش کرده بود و رفته بود، بخاطره همین اصلان خان هیچ وقت برنگشت. اما سواله دومت، ملوک اسلطنه بد از فوته ارباب اردشیر طلاق گرفتن و برگشتن عمارت. _اها، دلم سوخت بی بی از جاش بلند شد. بی بی:اخ...خشک شدم از بس نشستم...میرم اشپز خونه، توام یکم دیگه حتما بیا... نگا نگا از بس حرف زدم شده عصر و بعد از اتاق رفت بیرون. باورم نمیشد یه دختر میتونست چند تا زندگی رو نابود کنه!!!! اول زندگی و احساسه اردلان خانو، بعد زندگیه اصلان خانو که با یه بچه ولش کرد و رفت، زندگیه ارباب اردشیرو، زندگیه دوتا دخترای معصومه ارباب اردشیر، زندگیه زنایی که اردلان خان بد بختشون کرده بود و در اخر زندگیه ارباب سالارو بکل عوض کرده بود. ارباب رفته بود که دیگه برنگرده، رفته بود تا زندگیه دیگه ای بدونه پدر بزرگش بسازه اما با اشتباهاته اردلان خان مجبور میشه برگرده. از حق نگذریم ارباب خیلی بزرگیا کرده بود، با حرفایی که بی بی زد خودشو زندگیشو فدای این روستا کرده بود. حالا فهمیدم اون روزی که رفتیم روستا مردم چرا انقدر از ارباب تعریف میکرد، ارباب زندگیو روستای اونارو از کثیفیو نجاست و ناامنی خارج کرده بود. واقعا که این مردم هر چی داشتن از ارباب سالار داشتن. ارباب واقعا ارزشه بزرگی و احترام رو داشت. بعد از حرفای بی بی دیدم خیلی به ارباب عوض شد. دلم براش میسوخت،همیشه تنها بود، سعی کرده بود یه تنه از پسه مشکلات به این سختی بربیاد. انقدام بد نبود چون اگه بد بود دستور قتله محیا و سهراب رو هم بعد از اون شب و خیانته محیا میداد اما ارباب از اونا گذشت و فقط گفت که برن. محیا چقدر وقیح و پررو بود که بازم برا ارباب نامه نوشته بود و گفته بود که پاکم!!!!!! نمیدونم چرا دیگه هیچ تنفری نسبت به ارباب نداشتم. تازه خیلی جاها بهش حقم میدادم. چم شده بود!!!؟؟؟چرا دیگه از ارباب متنفر نبودم؟؟؟مگه ارباب با من بد رفتاری نمیکرد؟؟؟!!مگه منو به فلک نکشید؟؟؟مگه منو نیوورد تا براش خدمتکاری کنم؟؟؟ تو دلم یه صدایی گفت خدمتکار شدی چون بابات داره تاوانه کارشو میبینه، فلک شدی چون بدونه اجازه از عمارت رفتی بیرون. سرمو تکون دادم تا بیشتر فکر نکنم... کم کم داشتم عقلمم از دست میدادم. داشتم میرفتم سمته اشپز خونه که با ارباب روبه رو شدم، منتظر شدم اول ارباب بره بعد من اما ارباب اومد جلو وایساد. ارباب:کجا بودی؟؟؟ _اتاقم ارباب. ارباب:چیزایی رو که امروز تو اتاقم شنیدی رو به کسی نمیگی تاکید میکنم به هیچ کس. دیر گفتی ارباب به بی بی گفتم. ارباب:شنیدی چی گفتم دیگه؟؟؟ _بله،چشم ارباب. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662