رمان قسمت هشتادویکم ارباب بهم اشاره کرد که برم پشتشو ماساژ بدم و منم رفتم و شرو کردم به ماساژ دادن. ارام شرو کرد به حرف زدنو منم ماساژ دادن، یک ساعت بود که من داشتم ماساژ میدادمو ارامم حرف میزد و اربابم فقط گوش میداد. واااای که این دختر چقدر حرف میزد من به جاش خسته شدم. دستام دیگه نای ماساژ دادن نداشت، خسته شده بودم. سرعته دستامو کمتر کردم که ارباب صداش در اومد. ارباب: درست ماساژ بده. خواستم بگم چشم که ارام گفت. ارام:داداش بنده خدا از کیه داره ماساژ میده، رباتم بود الان شارژش تموم شده بود. ارباب:ربات نیست، ادمه و تا هروقت من بگم باید کار کنه. ارام:مگه میشه داداش خب خستس. ارباب:وقتی فکه تو خسته نمیشه مطمعن باش دستای اینم خسته نمیشه. ارام:این فرق میکنه داداش. ارباب:شرو کن سوگل. دوباره شرو کردم به ماساژ دادن . ارام:دادش ارباب خیلی ظالمانه برخورد نمیکنی!!!! ارباب:ارام دوباره شرو نکن، من همینم. ارام:چشم داداش، همینو باید بگم دیگه. وبعد با ناراحتی بلند شدو رفت. حقته. ارباب:خوشحالی؟؟ _من؟!!!!! نه ارباب برا چی؟؟!! ارباب دستمو گرفتو کشید جلو. ارباب: پاشو وایسا ازجام بلند شدمو روبه روش وایسادم. ارباب:ارام خیلی احساساتیه،واااای بحالت که اگه بخوای احساساتشو به بازی بگیریو علیه من شیرش کنی. _ارباب من غلط میکنم، من حتی الانم کاری نکردم، چیزی نگفتم. ارباب:نیازی نیست چیزی بگی، تو با چشمات حرف میزنی،چشمالت یه معصومیته خاصی داره. یه چیزی تو دلم بالا پایین شد. ینی ارباب انقدر بهم توجه کرده که فهمیده حرفامو با چشمام میزنم. ارباب:اگر ببینم با ارام گرم گرفتی، ارام ازت طرف داری میکنه، یا حتی با ارام صحبت کنی کاری میکنم که از کرده ی خودت پشیمون شی روزی هزار بار به غلط کردن بیوفتی. از ارام دور باش. فهمیدی؟؟؟ معنیه کاراشو نمیفهمیدم، من که کاری نکرده بودم!!!!! ارباب: با توام میگم فهمیدی؟؟؟ _بله ارباب. ارباب:خوبه برو. از اتاق اومدم بیرون. _خیله خب سوگل میگه دور باش توام دور باش چیکار داری، سرت درده تنبیه میکنه؟؟!!! رفتم تو اتاق و داراز کشیدم، زهرا خواب بود. خوابم نمیبرد همش این حرفه ارباب تو سرم میپیچید. حرفاتو با چشمات میزنی. چشمات یه معصومیته خاصی داره. چشمامو محکم گذاشتم رو هم فکر نکن سوگل،اصلا فکر نکن. اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم حرفش خیلی به دلم نشسته بود و این ینی یه فاجعه. امروز روزه مهمونی بود. همه تو رفت و امد بودن کار خیلی زیاد بود چندتا خدمتکاراز بیرونه عمارت اومده بودن برا کمک اما بازم نیرو کم بود و کار زیاد. چون کار زیاد بود و اربابم امروز زیاد کاری با من نداشت داشتم کمک میکردم، جای ثابتی نداشتم همه جا کمک میکردم هم تو گرد گیری، هم تو تزیین و... این اولین مهمونی بود که میدیدم تو این عمارت برگزار میشه، زهرا میگفت ارباب همه ی مهمونیاشو تو عمارته سرخ میگرفته اما چون این مهمونی براش خیلی مهم بوده تواین عمارت برگزارش کرده. داشتم میوه هارو تو ظرفشون میچیدم که ارام و شیرین خانم اومدن تو اشپزخونه. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662