رمان
#ارباب_سالار
قسمت هشتادوپنجم
بعد روشو کرد به من.
ارباب:برو عمارت.
از بغلش در اومدم بیرون و با دو رفتم عمارت.
نفس نفس زنون رفتم تو اشپزخونه و نشستم روصندلی.
بی بی با ترس اومد سمتم.
بی بی:خدا مرگم بده چی شده سوگل؟؟
چیزی نگفتمو فقط اشک ریختم.
بی بی:سوگلم مادر اخه بگو چرا داری گریه میکنی، نگرانم کردی.
بغلش کردم.
_بی بی نمیتونم بگم فقط تو رو خدا بذا دودیقه تو بغلت باشم.
بی بی هم بغلم کرد.
بی بی:اخه بی بی فدات بشه، اگه نگی که من همه فکرم میمونه پیشه تو، بگو چیشده که هم رنگت پریده هم داری میلرزیو گریه
میکنی.
از بغله بی بی اومدم بیرونو اشکامو پاک کردم.
_چیزی نیست بی بی.
بی بی خواست اعتراض کنه که زهرا اومد تو اشپزخونه و خواست حرفی بزنه که تا منو دید اومد سمتم.
زهرا:چیشده؟؟
_وااای تو رو خدا بیخیال شین چیزی نشده فقط یکمی خسته ام. میشه برم اتاقم؟؟
بی بی:من که قانع نشدم ولی اگه اینطوری راحتی برو.
از اشپزخونه رفتم بیرونو زود وباترس رفتم طبقه پایین و رفتم تو اتاق.
نشستم روتختو دستامو دورم پیچیدم.
اگه ارباب نبود چی میشد؟؟؟ اگه ارباب نمیرسید کامیار حتما کارشو تموم میکرد، اونوقت چیکار میکردم؟؟چه غلطی میکردم؟؟؟!!!
حتی از فکر کردنشم میترسیدم.
چشمامو بستمو به اون لحظه که تو بغله ارباب بودم فکر کردم. لبخند اومد رولبام، ای کاااش هیچ وقت اون لحظه تموم نمیشد، تو اون
لحظه ارباب و بهترین مرده دنیا دیدم، ارباب ناجیم بود. دخترونه هامو نجات داده بود.
_فدااااات بشم ارباب تو چقدررررر اقااااایی
فوری جلو دهنمو گرفتم.
چی میگی سوگل!!!!!
اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم از روزی که بی بی از گذشته ارباب برام گفته بود ارباب و دیگه به اون چشم نمیدیدم، دیگه وقتی
عصبانی میشد و سرم داد میزد ناراحت نمیشدم، تا امشب فکر میکردم تحته تاثیره حرفای بی بی قرار گرفتم، اما امشب و حسی که
بغل کردنه ارباب بهم داد و .........
هیچ وقت تجربش نکرده بودم هیچ وقت...
تا الان فکر میکردم انکارش کنم اتفاقی میوفته اما دله خاک برسرم از دستم رفته بود، یه حسایی به ارباب داشتم...
حس، اونم حس به کی ارباب، ارباااااااب سالار!!!!
جلو جلو برا این حسه تازه به وجود اومده عذا گرفتم...
باید جلوی خودمو میگرفتم، نباید میذاشتم حسم بیشتر از این ریشه پیدا کنه.
ای کاش بغلت نمیکردم ارباب... ای کاش به خودم اعتراف نمیکردم که یه حسایی بهت پیدا کردم ارباب...
دیشب زهرا که اومد تو اتاق انقدر اصرار کرد تا از دهنم حرف کشید.
وقتی قضیه رو فهمید چشماش شد چهارتا!!!!
زهرا:جدی جدی اربابو بغل کردی؟؟؟!!!!!
_خیلی عوضیی زهرا دارم میگم پسره ی حیوون میخواست بهم تجاوز کنه اما تو میپرسی جدی اربابو بغل کردی؟؟؟؟واقعا که!!!!!
زهرا:خب دسته خودم نبو بخدا هیچ جوره تو مغزم نمیگنجه که تو رفتی اربابو بغل کردی و اربابم چیزی نگفته!!!
_بمیر بابا،میگم داشت بهم تجاوز میشد
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662