#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هفتاد_و_یک
پریدم تو حرفش و با هیجان گفتم:- همه حرفهات درست!مسلما بهم خیلی سخت میگذره تا بتونم حسین رو راضی نگه دارم.اما حسین هم مثل ماها یک آدمه،نه یک غول!نه یک خشکه مقدس و جانماز آبکش،ماها از تمام آدمهایی که در طرز تفکر و دین و مذهب مثل ما فکر نمیکنن می ترسیم،بدمون میاد.البته کسانی هستند که از این ترس، استفاده می کنند و بدشون نمیاد جامعه دو دسته بشه،اما آخه چرا؟اون موقع که عراق به ایران حمله کرد،همین به قول تو آدمهاي خشکه مقدس ،دویدن جلو و سینه هاشون رو براي امثال ما سپر کردن.سواي همه تفاوت هاي فکري و عملی مون،ما همه هموطن هستیم.حالا قصد ندارم برات داستان تعریف کنم و بگم چقدر ایثار و چقدر فداکاري!ولی چیزي که هر عقل سلیمی میپذیرد اینه که تو اون شرایط این آدمها با هر طرز تفکر و راه و روشی جلوي اشغال کشور رو بدست یک مشت آدم وحشی و بی تمدن گرفتن.هیچ فکرکردي اگه کشورمون به دست عراقی ها می افتاد چی میشد؟مطمئن باش اولین کارشون غارت و چپاول خانه هاي امثال من وتو و تجاوز به دختران و زنانی مثل من و تو بود.حالا چه دزدي ها و غارت هاي بزرگتر و چه فجایع بیشتري پیش می آمد،بماند!حالا این آدم تو دفاع از امثال من وتو که حالا حتی خودمون قبولشون نداریم،مجروح شده!نه جراحتی که با یک چسب زخم و کمی بتادین خوب بشه ها!نه!شیمیایی شده...می دونی یعنی چی؟یعنی ذره ذره آب میشه و تموم میشه.یعنی زجر و دردش هیچ درمونی نداره،یعنی اینقدر سرفه میکنه تا تموم ریه اش تیکه تیکه بیاد بالا ،و سرانجام بعد از این همه درد و رنج و ناراحتی،بمیره!بدون اینکه کاري از دست ماها،مفت خورهاي پرمدعا بر بیاد.
حالا هی برید و بگید اینها سهمیه اي هستن،دانشگاه قبول شدن!اینا سهمیه دارن،پارتی دارن،فلان جا کار پیدا کردن...اینا جانبازان،نور چشمی ان!اینا جاسوس حراست هستن...همینطور بگیرو برو تا آخر.اما اگر یک روز یکی پیدا بشه یقه یکی از همین حرف مفت زنها رو بگیره و بگه تمام این مزایا مال تو و جراحت و نقص این جانباز هم مال تو!به نظرت قبول میکنه؟این مزایا درمقابل چیزي که اینها از دست دادن مثل یک پفک نمکی بی ارزش در مقابل بچه هاي گریان است.همین خود تو که قبل از کنکور سینه میزدي که چه فایده ما این همه درس بخونیم،سهمیه جانبازا و شهدا انقدر زیاده که همه اونها بدون زحمت و درس خوندن در بهترین رشته ها قبول میشن.حاضري به جاي حسین باشی؟ حاضر بودي به جاي حسین ،سرفه کنی و خون بالا بیاري؟حاضري توي پات پلاتین کار بزارن؟حاضري دایم بهت کورتن و مورفین تزریق کنن؟حاضري از شدت سرفه،نتونی شبها بخوابی،با تنفس هر بوي محرك به حال مرگ بیفت و هوا براي نفس کشیدن نداشته باشی؟...راست بگو حاضري؟
لیلا سر به زیر انداخت و حرفی نزد.با بغض گفتم:
- این ما آدمها هستیم که بین خودمون فاصله انداختیم.عده اي مخصوصا این فاصله رو بوجود آوردن،تا یک عده از آدمهاتوسط عده اي دیگه مورد ظلم و ستم قرار بگیرند.اما حقیقت اینه که این بچه ها،مثل خودمون تو یک خانواده بزرگ شدن،مثل ما عاشق پدر و مادر و خواهر و برادرشون بودن.مثل ما با یک لالایی و با یک سري قصه شبها می خوابیدن.اینها هم مثل ما داستان بزبز قندي و کدوي قلقله زن رو بلدن،اتل متل توتوله و عمو زنجیر باف می خوندن.مثل ما یک جور غذا براي صبحونه و نهار و شام خوردن،می دونن کوفته تبریزي و ته چین مرغ چیه! می فهمی لیلا!اینها همه هموطن هستند،مثل ما خانواده دارن.همه آدرس بازار و امامزاده صالح رو بلدن، شبها به همون آسمونی خیره میشن که ما نگاه می کنیم. حالا چرا انقدر از هم فاصله گرفته ایم؟خدایی که اون بالاست انقدر بخشنده و مهربونه که ما بنده ها نباید به جاش تصمیم بگیریم و آدم ها رو دسته بندي کنیم.من حسین رو دوست دارم.فکر نکن به حالش رحم آوردم و از روي دلسوزي دنبالش افتادم!نه!مثل یک جریان عادي که بین همه دخترها و پسرها بالاخره پیش میاد،من هم از حسین خوشم آمد.بهش علاقه پیدا کردم،بعد فهمیدم کیه و چکاره است.حالا بیام و بخاطر این اختلاف نظرهاي ناچیز که تو گفتی،عشق و علاقه مو نادیده بگیرم؟تمام امتیازات مثبت حسین رو،منکر بشم؟
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662