رمان
#ارباب_سالار
قسمت صدوپنجاهوچهارم
ارام از اتاق رفت بیرون.
نشستم رو تخت، نباید میگفتم، اما......
سوگل
از سره کار داشتم برمیگشتم خونه، یزد بیش از اندازه گرم بود.
منتظره ماشین بودم تا بیاد که یه ماشین جلو پام ترمز کرد. خم شدم تا ادرسو بگم تا ببینم میبرتم یا نه که دیدم این مرتیکه عوضی
حسامه.
ازش متفر بودم حسابداره شرکت بود و تازگیام خیلی گیر میداد، عوضی بی ابرو شکم به اون گندگی رو کور بود نمیدید که حامله
ام!!!! البته تو شرکت جوری برخورد میکردم که انگار یه زنه متاهلم اما این اشغال بازم ول کن نبود.
حسام:خانم پناهی برسونمتون.
_ممنون، منتظره ماشینم.
حسام:خب منم ماشین دارم دیگه، بفرمایین میرسونمتون.
الله اکبر، این عوضی ول کن نبود حالا حقشه یه درشت بارش کنما.
_اقای محسنی تشکر کردم خودم میرم.
حسام:منم خواهش کردم بشنین میرسونمتون، یه امره کوچکم داشتم.
دیگه داشتم قاطی میکردم.
_ممنون.
حسام:خواهش میکنم. شما سوار شوین من حرفامو بزنم شما گوش کنین بعد من قول میدم که دیگه مزاحمه شما نشم.
از این راحت نمیشدم، سوار ماشین شدم.
حسام:ممنون.
_بفرمایید گوش میکنم.
حسام راه افتاد.
_کجاااا؟؟؟
حسام:مگه منزل تشریف نمیبرین؟؟؟
_بله، اما مگه شما میدونین کجاس؟؟؟
خندید و چیزی نگفت.
واااا طرف روانیه!!!!
_خب، بفرمایید.
حسام:ام.... من یه چند مدتیه شمارو زیره نظر دارمو....
_بله؟؟؟!!!!!!!!!
حسام:چند لحظه عصبانی نشین من حرفم تموم شه بعد شما هر چی خواستین بگین.
چیزی نگفتم اما عصبانی شدم، نکنه فهمیده من متاهل نیستم!!!!!
حسام:میدونم که متاهل نیستین.
پس میدونست که به خودش از این جرعتا میداد.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662