رمان قسمت صدوهفتادوششم از هوش رفت!!! چطور از هوش رفت!؟؟؟؟ _چی؟؟؟!!!! خاتونو کنار زدم و رفتم تو... سوگل رو تخت بود و تختم خونی بود... ترسیدم... از این که برم جلو خیلی ترسیدم... ترسیدم برم جلو و دستمو بذارم رو نبضش... ترسیدم که دیگه نبضش نزنه... ترسیدم که دیگه چشماشو باز نکنه... خاتون:ارباب... _خاتون اینجا چخبره؟؟؟!!! چرا تخت خونیه؟؟؟!!! خاتون چیزی نگفت و رفت جلو و نزدیکه سوگل شد. ارام:خاتون... خاتون چی شده؟؟؟!! سوگل چشه؟؟؟!!! خوبه؟؟؟ خاتون دسته سوگل و گرفت و نبضشو گرفت... بعدشم گذاشت رو نبضه گردنش. خاتون:چیزی نشده...نگران نباشین از هوش رفته... _از هوش رفته؟؟؟؟!!!! خاتون چیکارش کردی که از هوش رفته؟؟؟!!! خاتون میکشمت اگه اتفاقی براش بیوفته. خاتون:نگران نباشین ارباب... فشاره زیادی رو تحمل کرده... برا همون ضعف کرده.... رفتم جلو و به صورته غرقه عرقش نگاه کردم... دلم برای مظلومیتش سوخت... درد زیاد کشیده بود و مسببه همه ی ایناهم من بودم... _سوگل و از این اتاق میبرم اتاق روبرویی و شماهم اینجارو جم کنین تا دوباره برش گردونم تو همین اتاق برگشتم سمته ارام... _بچه رو هم با دقت...خاتون دارم میگم بااااادقت تمیزش میکنین و میارینش پیشه سوگل... میخوام بیدار که شد بچه کنارش باشه. بعد از به هوش اومدنش خیلی چیزا عوض میشد... خیلی چیزا )ارباب( سوگلو برده بودم تو اتاق رو به رویی، نشستم کنارش و نگاهش کردم. اروم و منظم نفس میکشید. _بهوش بیاسوگل... بهوش بیا... میخوام همه ی اشتباهاته گذشتمو جبران کنم... نه میکشمت نه از عمارت بیرونت میکنم... دیگه زور و اجباری تو کار نیست... نه هیچی رو بهت تحمیل نمیکنم... اگه خواستی میتونی بری... میتونی قبولم نکنی... میتونی پسم بزنی... میتونی هر کاری که دلت خواست باهام بکنی... اما باالخره حرفه دلموبهت میزنم... از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون...باید میرفتم میدیدم خاتون بابچه چیکار کرد... داشتم از راه پله میرفتم پایین که دیدم ملوک السلطنه پایینه پله ها منتظرم وایساده. ملوک السلطنه:خیره ارباب... دختره موندگاره؟؟؟ میدونستم ملوک اول و اخر قراره با موندن سوگل مخالفت کنه... الان میفهمید خیلی بهتر بود.... _دختره نه ملوک... سوگل. ملوک السلطنه:عه!!! حالا شده سوگل... قبال طرز تفکرتون جوره دیگه ای بود ارباااااب. _ملوک سوگل از این به بعد به عنوانه مادره بچه ی من تو عمارت زندگی میکنه...عینه خانمه عمارت... دیگه دوس ندارم کسی اذیتش کنه... تا الانم عذاب زیاد کشیده اما از این به بعد دیگه قرار نیست باهاش بد رفتار بشه چون به زودی زنم میشه. ملوک:چیییی؟؟!!!!!! ارباب شما چی میگین!!! مثله این که یادتون رفته این دختره کیه و ریشش ماله.... ارباب، ما این دختررو اورده بودیم تا حمید و عذاب بدیم... این یه اشتباهه که بخواد بشه زنه عقدیه شما!!!!! ارباب این نوه ی پریه.... دشمنه ما... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌