رمان قسمت صدوهفتادونهم کیان:همه جاتو امانه ارباب...البته تا یک ساعته پیش همین جوری از همه جا وارده روستا میشدن...اما الان تقریبا یک ساعتی هست که دیگه همه چی ارومه... فکر کنم سهراب فهمید نمیتونه با مادر بیوفته کشید عقب. یه جای قضیه بو میداد سهراب ادمی نبود که به همین راحتی عقب بکشه... این کارش ناراحت کننده بود. _نه کیان... سهراب زرنگ تر از این حرفاس... اون بی برنامه جلو نمیاد... همه ی اینارو از قبل برنامه ریزی کرده... اما این عقب نشینی کردنه یه هوییش برام عجیبه.... بگو کجایین میخوام بیام اونجا. کیان ادرسه جایی رو که بودنو گفت، از عمارت خارج شدم، جلو در به محافظا عمارتو سپردمو رفتم.... رسیدم جایی که کیان گفته بود... تقریبا یه جا اخره روستا بود...جای خوبی هم بود... وارد که شدم، برا هزارمین بار از داشتنه کیان به خودم بالیدم... مثله همیشه مورده اعتماد ترین افرادا رو جمع کرده بود.... عالی بود عالی همه سلام کردن...از همه برا کارایی که انجام میدادن توضیح خواستم...هر کدوم یه منطقه ای رو زیره نظر داشتن... هر کی این عقب نشینیه سهراب و یه جور میدونست اما نظره یکدومشون ذهنمو مشغول کرد. شاهینی...یکی از کار کشته ترین و سن بالاترین افرادم بود و البته مطمئن ترینش شاهینی:ارباب نظره همه محترمه... صد البته که نظره شما همیشه نظره درستی بوده اما به نظره من سهراب داره یه کارایی میکنه... اون میدونه الان همه جا زیره کنترله شماس و هر کاره اشتباهش مواجه میشه با نابودیش... همه ی ما سهراب و میشناسیم خیییلی زرنگه...همیشه از جایی ضربه میزنه که به ذهنه هیچ کس نمیرسه.... به نظرم اون این حرکتو کرده تا هواسه شمارو پرت کنه و به هدفش برسه... ما هر کدوم یه منطقه ای رو زیره نظر داریم... درسته قدرت داره اما نه انقدری که بخواد با ما مقابله کنه... زورم نداره مستقیم بیاد سمته عمارت... اون میخواد کاری کنه که شمارو تنها بکشه خارج از روستا و شمارو مجبور کنه که همه چی رو واگذار کنید بهش.... _حرفات بد نیست شاهینی... اما نمیتونه من و بکشونه... من انقدرام سست نیستم. شاهینی:نظرمو گفتم ارباب... تصمیم باشماس. بعد از شاهینی بقیه نظراتشونو گفتن اما ذهنه من هنوز درگیره حرفای شاهینی بود. منظورش این بود که سهراب میخواد دست بذاره رو نقطه ضعفم، اما نقطه ضعفم چی میتونست باشه چیییی؟؟؟!!!! بد تو فکر بودم که یه دفه یاده حرفه کیان افتادم. کیان:چشمتون روشن ارباب شنیدم ارباب زاده بدنیا اومده... اره... این بود... نقطه ضعفم بچم بود... پسرم بود... کیان فهمیده بود بعید نمیدونستم که سهرابم فهمیده باشه. ازجام بلند شدم. کیان:ارباب... اتفاقی افتاده!!!! _کیان... کیان... سهراب... سهرابه پست فطرت دست رو بد چیزیم کیان... پسرم...پسرم ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662