رمان
#ارباب_سالار
قسمت صدوهشتادوهشتم
داد زدم....
_ازش فاصله بگیر عووووضی... گمشو عقب... کثثثثثافت مگه منو نمیخوای؟؟؟؟!!!! نگا کن جلو چشمات واسادم ولش کن.
سهراب:ببین اومدیو نسازی... با من درست صحبت کن، مثال اربابه اینده ام.
کناره دستش نصرت بود... نصرتو میشناختم.... خیانت کار....
به نصرت اشاره کرد...نصرتم اصلحه ای که رو کمرش بود و برداشت و رو هوا شلیک کرد.
میدونستم یه برنامه هایی دارن... پس شرو شد ....این شلیک شرو کننده ی برنامش بود.
بعد از چند دیقه چند تا مرد از بینه درختا اومدن بیرونو دورمو گرفتن.
سهراب:رسیدی به اخره خط داداش ساالار.. تموم شد... هر چی تازوندی تموم شد... جونتو میگیرم سالار.... جونتو میگرم
ارباااااااب.
_باشه... باشه جونمو بگیر تموم شه... اما قبلش بذار سوگل بره...
سهراب:د نه د اینجاشو دیگه تو تعیین نمیکنی... من میگم کی تموم شه کی تموم نشه... من میگم کی بره کی نره...
کیان راست میگفت، اینجا اومدنم فقط یه دام بود... فقط یه تله بود.
_عوضی... عوضییییی... تا ازادش نکنی هیچی رو امضا نمیکنم... هیچی رو.
سهراب:اینم دسته تو نیس...
دو نفر اومدن و از دستام گرفتن و کشون کشون بردنم پیشه سهراب... زیادی تقلا کردم اما دستام بسته بود...
سهراب:از جلو چقدر بدبختیت معلومه
سوگل:نباید میومدی ارباب...نباید میومدی...
سهراب:الهی... سالار اینم دوست داره هاااا... نمیدونم مهره ی مار داری!؟!؟؟
چشمامو بستم و عصبی غریدم.
_سهراب ولش کن بره...
سهراب خواست حرف بزنه که صدای شلیک اومد.
سهراب:چی شده؟؟؟؟!!!! چه اتفاقی افتاده!!! این صدا ها چیه؟؟؟!!!!
نصرت:نمیدونم...
سهراب:رودست زدی بهم سالار.. بد رو دست زدی
کاره من نبود!!!!!
سهراب:هم تورو هم این سوگلی تووووووو میکشم.
)سوگل(
صدای تیر یک لحظه هم قط نمیشد... خیلی ترسیده بودم...
سهراب دستمو کشید و بردتم تو اون الاچیق.
سهراب:سالارم بیارین توووو... نصرت تا امضا کردنه این برگه ها کشش بدین... بیارین ساالارووو...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662