رمان قسمت صدونودوچهارم یکی داشت نماز میخوند... نیمرخش به من بود... یه مرد بود... چهرش از نیم رخ خیلی اشنا بود... خیلی جذاب بود... بیشتر دقیق شدم. اما... اینکه... اینکه ارباب بود... ارباب ساالر بود!!! تا بحال ندیده بودم نماز بخونه!!! ینی تاجایی که میدونستم اصلا نماز نمیخوند... شاید اصلا ارباب نبود... شاید من اشتباه میدیدم... دوباره چشمامو بستم و باز کردم... اما هیچی تعقیر نکرد.. مطمعن بودم ارباب بود. نمازش که تموم شد دستاشو برد بالا و شرو کرد به دعا کردن. حالتش بینهایت خواستنی بود، هر کسه دیگه ای بجای من بود باورش نمیشد که این ارباب سالار باشه... اما بود بخدا که این ارباب سالار بود دیگه طاقت نیووردمو صداش کردم _ارباب. جوابی نداد، شاید نشنیده!!! دوباره بلند تر صداش کردم _اربااااااب برگشت سمتم... با حیرت نگام کرد. ارباب:بهوش اومدی؟؟؟!!!!! نمیفهمیدم چیمیگه!!! بهوش اومدی ینی چی؟؟؟!!! ینی من بیهوش بودم!!! ارباب اومد.سمتم و برقه بالا سرمو روشن کرد. ارباب:توهم نیست واقعا بهوش اومدی. نور اذیتم میکرد... چشمامو جم کردم. _مگه من بیهوش بودم... ارباب:خدارو شکر... حرفم میزنه خم شد و از پیشونیم بوسید. یک لحظه... فقط یک لحظه دیگه قلبم نزد، من خواب بودم؟؟؟!!! نکنه اینارو تو خواب میدیدم!!!! دستمو بردم بالا و گذاشتم رو صورته ارباب... اما همین که لمسش کردم دستمو زود پس کشیدم. _نه... خواب نیستم، جدی جدی بیدارم... ارباب:اره بیداری... بیداری و خدارو شکر بعد از تقریبا شیش روز به هوش اومدی. از تعجب نزدیک بود شاخام در بیاد. _شیش روووووز؟؟؟؟!!!! شما مطمعنین؟؟؟!!!! ارباب ازدستم گرفت و برد نزدیکه لبشو اروم بوسید. خدایا من الان دیگه پس میوفتم، ارباب چشه؟؟!!! ارباب:اره... بعد از اون ماجراها و کشته شدنه سهراب و... تقریباشیش روزه که بهوش میای و از هوش میری... تازه یادم افتاد... نصرت... خون... سهراب... تیر... گلوله... ارباب باترس به ار باب نگاه کردم... ارباب ازجاش بلند شد و اومد کنارم نشست و منو کشید تو بغلش. ارباب:دیگه نیازی نیست از چیزی بترسی همه چیز تموم شد... همه چیز... تو بغلش که بودم همه چیز واقعا خوب بود و هیچ چیز ترسناک نبود. _امیر عباس... ارباب:اروم باش... پیشه ارامه فردا میارمش پیشت... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662