رمان
#ارباب_سالار
قسمت صدونودوپنجم
)سوگل(
ده روز از بهوش اومدنم گذشته بود.
من همش شیش روز بیهوش بودم اما با تعقیرایی که اطرافم شده بود احساس میکردم شصت سال بود که تو این عمارت نبودم...
ارباب عوض شده بود... دیگه اون اربابه سابق نبود... هنوز مغرور بود... هنوز حرف حرفه خودش بود، امایه چیزیش عوض شده
بود... انگار مهربون تر شده بود، اونم با من... بامنی که حتی نگاهمم نمیکرد...
با امیر عباس بازی میکرد... بهش میخندید!!! کارهایی که من حتی فکرشو هم نمیکردم ارباب یه روزی انجام بده...
شنیده بودم ملوک السلطنه رو از عمارت بیرون کرده... بخاطره خیانت محکومه تا اخره عمرش تنها زندگی کنه!!! باورم نمیشد ملوک
به ارباب خیانت کرده باشه!!!! اما بی بی دروغ نمیگف...
برا ارام خوشحال بودم، دکتر برگشته بود روستا و قرار بود دوباره به کارش ادامه بده و امشب قرار بود با مادر جون بیان
خواستگاری...
تکلیفه همه مشخص شده بود بجز من!!!! رو هوا معلق بودم... نه برمیگشتم سره کارم نه ارباب چیزی بهم میگفت...
میترسیدم که از عمارت بیرونم کنه، باید باهاش حرف میزدم... حتما باهاش حرف میزدم.
)ارباب(
امشب سامیار و مادر بزرگش میومدن خواستگاریه ارام... از سامیار مطمئن بودم از عشقش اطمینان داشتم...
سامیار بهترین گزینه برای ارام بود.
یاده سوگل افتادم... سوگلی که نه خواستگاریی داشت، نه عقد و نه ازدواجی....
دیگه وقتش بود، دیگه وقتش بود تا بهش بگم احساسم نسبت بهش چیه، اما این سری بدونه هیچ زور و اجباری فقط نظرشو
میخواستم... هیچ چیزی رو بهش تحمیل نمیکنم، اگر خواست من تا اخره عمرم کنارشم... همسرشم... دیگه اربابش نیستم...
اما اگه نخواست... اگه نخواست چی؟؟؟!!! اگه رفت چی؟؟؟ اگه بعد از اون همه عذابی که بهش دادم نموند چی؟!!!!
اما اگرم بهش نمیگفتم نمیشد..
وارده اتاق که شدم سوگل پشتش به در بود و داشت امیر عباسو میذاشت رو تختش.
_خوابید؟؟؟
سوگل:بله ارباب.
_پدر سوخته ساعته اومدنه منو میدونه که هر وقت من میام خوابه؟؟؟
سوگل:بچس ارباب.
_میدونم،شوخی میکنم...
پریشون بود... انگار میخواست چیزی بگه... نشستم کناره امیر.
_چی میخوای بگی بگو سوگل.
سوگل:جسارته ارباب... اما شما گفته بودین بعد از بدنیا اومدنه امیر عباس تکلیفه منو روشن میکنین... میخواین بیرونم کنین؟؟؟!!!!
به چهره ی ترسیدش نگاه کردم.
_نه.
سوگل:ممنون، ارباب... پس دوباره برمیگردم سر کارم!؟؟؟
_نه.
سوگل:پس چی؟؟؟؟
_بعد از رفتنه دکتر صحبت میکنیم....
سوگل:ارباب من تا اون موقه دق میکنم از نگرانی
اخم کردم.
_دیگه از این حرفا نزن، شب اخره شب حرف میزنیم.
سوگل:چشم. اگه اجازه بدین میخوام برم پایین.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662