رمان
#ارباب_سالار
قسمت صدونودوششم
سوگل:جسارته ارباب... اما شما گفته بودین بعد از بدنیا اومدنه امیر عباس تکلیفه منو روشن میکنین... میخواین بیرونم کنین؟؟؟!!!!
به چهره ی ترسیدش نگاه کردم.
_نه.
سوگل:ممنون، ارباب... پس دوباره برمیگردم سره کارم!؟؟؟
_نه.
سوگل:پس چی؟؟؟؟
_بعد از رفتنه دکتر صحبت میکنیم....
سوگل:ارباب من تا اون موقه دق میکنم از نگرانی
اخم کردم.
_دیگه از این حرفا نزن، شب اخره شب حرف میزنیم.
سوگل:چشم. اگه اجازه بدین میخوام برم پایین.
_باشه برو.
بعد از رفتنه سوگل به کیان زنگ زدم.
_کیان... میخوام خونواده ی سوگل و بیاری عمارت.
کیان:بله!!!! ارباب...
_کیان تازه گیا زیاد مخالفت میکنی
کیان:ارباب بی احترامیه اما شما همه ی ترد شده هارو دارین تک تک برمیگردونین.
_اشتباه ترد شدن کیان... میخوام اشتباهاتم و جبران کنم، تو فقط به کارایی که گفتم عمل کن.
_حرف حرفه شماس... چشم ارباب.
)سوگل(
تو سالن نشسته بودیم و منتظره دکتر و مادر جون بودیم، انتظار نداشتم من هم تو این مراسمشون باشم، اما ارباب خودش شخصا گفته
بود که شب تو مراسم باشم.
بالاخره اومدن... مادر جونو بعد از یک ماه و خورده ای دیده بودم و خیلی خوشحال بودم...
مادر جون:سوگلللللل... تویی؟؟؟
رفتمو بغلش کردم.
_دلم خیلی برات تنگ شده بود مادر جونی... خیلی...
مادر جون:منم عزیزم... به سلامتی فارغ شدی؟؟؟!!! کو فندوقت.
از بغلش اومدم بیرون.
_بله مادر جون...خوابه بیدار شد حتما میارمش.
مادر جون:سلامت باشه سوگلم.
ارباب:سوگل... قصد نداری که مهمونامو جلو در نگه داری.
از جلوشون رفتم کنار.
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662