رمان
#ارباب_سالار
قسمت صدونودونهم
_گفتن که.... دوسم داره و...میخواست به میله خودم عمارت بمونم
ارام:تو چی گفتی میمونی یا میری؟؟؟... سوگل بخدا این ارباب اربابه سابق نیست... تو اون شیش روزی که بیهوش بودی خیلی
تعقیر کرد سوگل... خیلی... نمیخوام نظرتو برگردونم اما میخوام بدونی که ارباب عوض شده و اربابه سابق نیست... بمون سوگل و
با موندنت ارباب سالار و عوض کن، سوگل، ارباب با رفتنت نابود میشه.
در باز شد و زهرا با عجله اومد تو.
زهرا:سوگل... سوگل بدو کیان اومده... مهین میگفت خونوادتم هستن.....
)ارباب(
تو اتاق کارم بودم که در اتاق خورده شد.
کیان:اجازه هست ارباب؟؟؟!!!
_بیا تو کیان.
کیان اومد تو اتاق.
کیان:سلام ارباب... امرتون انجام شد، تو سالن هستن.
_مثله همیشه، کارت خوب و بدونه نقص بود.... میتونی بری.
کیان با اجازه ای گفت و رفت.
از جام بلند شدم... استرس داشتم اما کاری بود که باید انجام میشد و من باید اول یا اخر تمومش میکردم... فقط بخاطره سوگل...
رفتم پایین، هنوز به دره سالن نرسیده بودم که صدای گریه ی یه خانم و سوگل اومد. به احتماله زیاد مادرش بود... از خودم بدم
اومد... مسبب همه ی این جدایی ها و دوریا من بودم... من
دره سالن و باز کردم و رفتم تو...همه با ورودم برگشتن سمتم... مجبور بودم محکم باشم... مجبور بودم
_خوش اومدین بفرمایین.
بعد از تموم شدنه حرفم رفتم سمته مبله مخصوصم که صدای همون پسررو که خواستگاره سوگل بود بلند شد.
پسره:خوش اومدین؟؟؟؟!!!! چه خوشی؟؟؟!!! نمیبینی با این بدبخت چیکار کردی؟؟؟!!! نمیبینی زندگیشو نابود کردی؟؟؟ نمیبینی
ماهارو اواره کردی؟؟!!!! اینا کم بود صیغشم کردی؟؟؟!!! هااا چیه مهلته صیغه تموم شده!!! افتادی دنبالمون تا نذاری سوگلو ببریم که
چی بشه؟؟؟!!! که دوباره عذابش بدی؟؟؟؟
به سوگل نگاه کردم... راست میگفت... من سوگلو بدبخت کرده بودم.
_بفرمایید بشینین... خیر قصده نگه داشتنشو ندارم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662