رمان قسمت دویستم حمید:پس همین الان دخترمو از اینجا میبرمو توام حق نداری که جلومو بگیری. _گفتم که جلوتونو نمیگیرم... اما قبل از بردنه سوگل یه حرفایی هست که باید بگم. مادره سوگل:ما....ما باتوئه زورگو حرفی نداریم.... ما فقط بچمونو میخوایم. _گفتم که مانعی برا بردنه سوگل نیست من فقط باهاتون حرف دارم. همه نشستن... یه چند تا دختره دیگه هم به جمعشون اضافه شده بود که نمیدونستم کی بودن. دایی سوگل:خب میشنویم حرفاتونو... _حرفایی که میزنم و شاید براتون خوش نباشه اما خواهش میکنم تا اخرش گوش کنین بعد هرچیزی که خواستین بگین.... سوگل با ترسو تعجب بهم نگاه کرد مثله اینکه فهمیده بود میخوام همه چی رو بگم. سوگل:نه... ارباب... _سوگل دوست دارم فقط شنونده باشی. _من... سالارم... پسره اردلان خان و نوه ی ارباب اردشیر... پدره من یه برادر داشت به اسمه اصلان سپهر تاج... اصلان با یه دختری که جز بدی و خیانت کاره دیگه ای نداشته و عشقه پدره من بوده ازدواج میکنه و از این روستا فرار میکنن و میرن... اما پدره من نتونست اون دخترو فراموش کنه و... خلاصه میکنم... اون دختر... پری بد کرد به اردلان خان)پدرم( نارو زد و با اصلان خان ازدواج کرد چون فکر میکرد ارباب اردشیر بیشتر به این پسرش توجه میکنه و اجازه میده پسرش با یه رعیت ازدواج کنه... اخه پری رعیت بود... اما ارباب اردشیر نپذرفت و اونا رفتن... پری رفت و زندگی رو از اردلان خان گرفت... اردلان ختم شد یه ادمه فاسد... ادمی که حتی باعثه مرگه پدره خودشم شد... پری حتی وفایی به اصلان خان هم نکرد و اونو با یه بچه ترک کرد و رفت... من عاشقه پدر بزرگم بودم... اما عشقه پری باعث شد اردلان خان دست به کاری بزنه که پدر بزرگم اونو نتونه هضم کنه و بمیره.... یه مدت ایران نبودم... اما بعد از این که برگشتم افتادم دنبالش تا انتقامه مرگه ارباب اردشیرو از پری بگیرم اما پری نبود... هیجا نبود... رفتم دنبال اصلان که فهمیدم مرده اما اصلان و پری یه پسر داشتن... یه پسر به اسم حمید... سرمو بلند کردمو بهشون نگاه کردم همه متعجب بودن... ادامه دادم. _با خودم گفتم حالا که پری نیست پسرش باید تقاصشوپس بده... صحنه سازی کردم... پسره پری و کردم قاتل و خودم سوری شدم برادره مقتول... میخواستم اعدام بشه... چون اون جوری کم کم و قطره قطره جونش گرفته میشد... به هیچ کس رضایت نمیدادم... تا یه روز سوگل اومد عمارتم بازم قصدم بخشش نبود... اما عمم... عمم نذاشت... میگفت سوگل با پری مونمیزنه... خلاصه انقدر تو گوشم خوند تاراضی شدم رضایت بدم تا سوگل بشه خدمتکارم.... زیاد ازیتش کرم... ناراحتش کردم... قلبشو شکستم... تویه کلمه نابودش کردم.... اما... دل بستم... من به سوگل دل بستم... یه دفه صدای حمید پیچید تو عمارت. حمید:عوضی... مرتیکه عوضی... بی وجود... تو از من کینه داشتی به دخترم چی کار داشتی؟؟؟!! اومد جلو و از یقم گرفت و بلندم کرد و تا دلش میخواست زد تو گوشم. حمید:تو با خودت چی فکر کردی هاااا... مگه من خرم بذارم دخترم اینجا بمونه... هاااا.... سوگل پاشوووو... پاشو بریم... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662