رمان
#ارباب_سالار
قسمت اخــر
ارباب دستشو گذاشت رو لبم.
ارباب:دیگه نمیخوام اربابت باشم... من تو این اتاق فقط سالارم... سالار.
بعد جلو پام زانو زد.
سالار :بد کردم... خیلی در حقت بد کردم سوگل... میدونم بخشیدنم سخته، اما التماست میکنم منو ببخش.
دوست نداشتم، اصلا دوست نداشتم رنگ غم و تو چشماش ببینم، دوس نداشتم انقدر ضعیف ببینمش.
نشستم کنارش.
_من تورو نه الان... خیلی وقته بخشیدمت... من تورو نه الان بلکه خیلی وقته دوست دارم... سالار.
تو چشمام با ناباوری نگاه کرد.
سالار:دروغ که نمیگی؟؟؟؟
_اصلا... خیلی جلو خودمو میگرفتم تا دوست نداشته باشم... اما دلم گوش نمیکرد...
سالار از پیشونیم بوسید.
سالار:من فدای دلت بشم که به حرفت گوش نمیکرد... خیلی بزرگی سوگل... خیلی بزرگ... نمیتونم گذشته رو جبران کنم... اما
قول میدم که اینده ی قشنگی برات بسازم.
_تو فقط باش... همین که باشی همه چیز خوبه... فقط باش.
ارباب:هستم... از این به بعد هم براتو هستم هم برا پسرمون.
و من چقدر شاکره خدا بودم برای بدست اووردنه این نعمتش.
💙پـــایـــان💧
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662