در زمانهای دور پادشاهی بددل و حسود عفت ملکه اش را قفل کرده بود! به این ترتیب که ملکه اش را مجبور کرده بود همیشه شورتی از اهن بپوشد چنان که امن باشد تا کسی نتواند به جزء خودش با ملکه همبستر شود!
کلید قفل این شورت اهنی نیز برگردن پادشاه بود.پادشاه مشاوری داشت که امین و متعمد او محسوب میشد غافل از اینکه او و ملکه جوان وزیبا تا سرحدجنون عاشق هم بودند...
مشاور بارها سعی کرده بود تا کلید را بدزدد، اما موفق نشده بود.تا اینکه شبی شاه در یک شب زنده داری با مشاور اعظم خود بسیار مست کرد و بیهوش شد مشاور که بهترین فرصت را به دست اورده بود با اندکی تقلا کلید قفل عفت ملکه را از گردن پادشاه باز کرد و اهسته به سمت اتاق خصوصی پادشاه و ملکه حرکت کرد.وقتی به اتاق رسید ملکه را از خواب بیدار کرد. ملکه که هراسان شده بود متعجب پرسید:چگونه توانستی چنین کاری بکنی؟اگر پادشاه متوجه شود چه؟
مشاور گفت:پادشاه به قدری مست است که تابعداز سپیده ی صبح نیز هشیار نخواهد شد.سپس سعی کرد تا قفل عفت را باز کند
اما هرکاری کرد نتوانست.کلید در قفل عفت ملکه نمیچرخید.ملکه از او خواست که دستش را از بالا وارد شرت اهنی بکند و با فشار به جلو کلید را در قفل بچرخاند.مشاور چنین کرد اما دستش آنجا گیر کرد!
حالا نه تنها قفل باز نشده بود که دست مشاور هم در کمربند ملکه گیرکرده بود! زمان میگذشت و آنها هراسان بودند چون تنها تا مراسم صبحگاه زمانی باقی نمانده بود.و ملکه هنوز آماده ی شرکت در مراسم نبود.
هردو میدانستند که اگر موفق نشوند دست مشاور را از درون کمربند بیرون اورند، سزایشان مرگ است.بالاخره ملکه تصمیم گرفت دامن بسیار توپر و بلندی بپوشد بلکه مشاور در زیر ان پنهان شود تا مراسم صبحگاه بگذرد...
به این ترتیب در مراسم صبگاه حاظر شدند.پادشاه هم که هنوز مست بود از راه رسید.پس از پایان مراسم پادشاه که شادو خوشحال بود به ملکه اش گفت که تصمیم دارد تا شب با او خلوت کند ملکه هم که دوباره مضطرب شده بود تنها لبخندی از رضایت زد.بعداز مراسم ملکه و مشاور تنها شدند اما هرچه کردند دست مشاور از قفل و کمربند آزاد نشد.
شب رسید و پادشاه با چهره ای برافروخته وارد اتاق خواب شد...
پادشاه فریاد زد: کلید نیست ملکه هراسان پرسید کدام کلید؟ پادشاه با غضب به او نگاه کرد و گفت کلید کمربند!
هم کلید نیست وهم مشاور اعظم!ملکه که دیگر رنگی بر صورت نداشت و کار خود را پایان یافته میدید تصمیم گرفت تا واقعیت را بگوید!او میدانست پادشاه کینه جو است و حتما جان او را خواهد گرفت تمام تقصیر را به گردن مشاور که هنوز زیر لباس ملکه پنهان شده بود انداخت!
ملکه گفت:دیشب مشاور به اتاق آمده و خواست که تعرض کند و مرا تهدید به مرگ کرد و میبینید که به دام افتاد
پادشاه که خون جلوی چشمانش را گرفته بود بی انکه اجازه سخن گفتن به مشاور را بدهد شمشیر کشید و در سینه مشاور نشاند!ملکه که تصور میکرد جان سالم به در برده به پای پادشاه افتاد اما پادشاه میدانست که ملکه دروغ میگوید، پس به نگهبان دستور داد تا او راهم به جرم خیانت به شاه از قصر بیرون رانند...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662