🌹🌹 دختر پوشیه پوش 🌹🌹 🌹🌹 قسمت بیست و ششم 🌹🌹 🍎 افراد کامبیز ، سمیه را گرفتند 🍎 او را به خانه ای در منطقه کیانپارس بردند . 🍎 پوشیه او را برداشته ، 🍎 و داخل یک اتاق زندانی کردند . 🍎 یک ساعت بعد ؛ 🍎 کامبیز که بیرون بود ، وارد خانه شد . 🍎 یکی از همکارانش به او گفت : 🔥 قربان ! دختره رو گرفتیم 🍎 با هم به طرف اتاقی که سمیه در آن بود ، رفتند . 🍎 دستور داد درو باز کنند و سمیه را بیاورند 🍎 سمیه را بیرون آوردند . 🍎 آرامش خاصی ، وجودش را گرفته بود . 🍎 کامبیز گفت : 🔥 پس اون دختری که شهر و بهم ریخته 🔥 و کار و کاسبی مارو تعطیل کرده ، تویی 🔥 خیلی دلم می خواد بکشمت 🔥 ولی ترجیح میدم زجر بکشی 🔥 تا دیگه هوس پلیس بازی و بتمن بازی نکنی 🔥 تا یاد بگیری اینجور کارا ، 🔥 در حد و اندازه تو نیست . 🍎 کامبیز رو کرد به افرادش و گفت : 🔥 لُختِش کنید 🍎 سمیه از شنیدن این حرف جا خورد 🍎 و با صدای بلند و عصبانیت گفت : 🌷 نه ... 🌷 به خدا قسم هر کی بهم دست بزنه 🌷 جونشو می گیرم 🍎 سپس رو کرد به کامبیز و گفت : 🌷 خیلی ادعای مردی می کنی 🌷 زورت به یک دختر دست بسته می رسه 🌷 اگه مردی ( که مطمئنم نیستی ) 🌷 دستام و باز کن 🌷 و بیا تن به تن با هم مبارزه کنیم . 🌷 با فروش مواد به جوونا و بدبخت کردن اونا ، بی غیرتی خودتو ثابت کردی 🌷 و حالا با این حرف کثیفت ، 🌷 می خوای بی ناموسی و بی شرفی خودتو به همه ثابت کنی ؟! 🌷 اگر خواهر و مادر و زن و دخترت ، 🌷 تو موقعیت من بیفتن ، 🌷 دوست داشتی چنین بلائی سرشون بیاد ؟! 🍎 کامبیز از حرف خودش پشیمون شد 🍎 پس از کمی مکث ، به افرادش گفت : 🔥 باشه ... ، بکشیدش 🍎 ناگهان صدای آژیر پلیس از بیرون آمد 🍎 و پس از آن ، صدای بلندگو ؛ 🍎 که می گفت : 🚔 این خونه توسط پلیس محاصره شده 🚔 دستاتونو بذارید رو سرتون و بیایید بیرون 🍎 افراد کامبیز ، 🍎 به سرعت به طرف پنجره ها رفته 🍎 و شروع به تیراندازی کردند . 🍎 عده ای هم به پشت بام رفته ، 🍎 و با پلیس درگیر شدند . 🍎 هر دو گروه ، تیراندازی می کردند . 🍎 کامبیز نیز با عصبانیت ، 🍎 به طرف سمیه رفت . 🍎 به او سیلی محکمی زد و گفت : 🔥 ای لعنتی ! 🔥 تو همه کارای منو بهم ریختی 🍎 سمیه که دستانش به پشت بسته بودند 🍎 با لگد پا ، 🍎 اول به پای چپ کامبیز زد . 🍎 بعد به پای راست او لگد زد . 🍎 کامبیز از روی درد ، 🍎 کمی به طرف سمیه خم شد . 🍎 سمیه با سرش ، 🍎 ضربه محکمی به سر کامبیز زد . 🍎 و او را گیج کرد . 🍎 سپس با پا به شکم او لگد زد . 🍎 و بدون اینکه مهلتی به او بدهد 🍎 پرید و با هر دو پایش ، 🍎 ضربه محکمی به سر کامبیز زد . 🍎 و او را نقش زمین نمود . 🌹 ادامه دارد ... 🌹 🌹 نویسنده : حامد طرفی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌