🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 سلطان محمود غلام سیاهی به نام ایاز داشت که خیلی شیفته و علاقمند بـه اوبود. سلطان سالی یک بار مهمانی خاصی برگزار می کرد که فقط مقامات عالی کشوري و لشگري حضور داشتند و در پایان مهمانی هم به هر یک اجازه می داد چیزي از سـلطان بخواهند و همانجا دستور می داد خواسته اش را به او بدهند . یک سال که این مهمانی را برگزار کرد و در پایان هر یک از مقامات چیزي از قبیل پول و طـلا و جواهر و بـاغ و زمین مزروعی و گله ي اسب و گاو و گوسفند از سلطان خواستند. در آخر نوبت بـه ایاز رسید که کنار دست سلطان نشسته بود. همه چشم دوخته بودند که ایاز با توجه به اینکه می داند سلطان تا چه حد به او علاقمند است، چه چیزي از او خواهد خواست. سلطان رو به ایاز کرد و گفت: خوب، تو بگو چه می خواهی؟ ایاز سرش را پایین انداخت و بعـد از لحظه اي دستش را روي شانه ي سلطان گذاشت، یعنی من خودت را می خواهم. همه تو را بر اي نعمت ها و هدایایت می خواسـتند ، ولـی مـن خـودِ تـو را مـی خـواهم . 🌷 دوسـت اهل بیت خدا و اولیـائش را بـراي خودشان می خواهد ، نـه براي نعمـت هـا وعطاهایشان. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌